عجالتا بگویم که گفته باشم که دو سال پیش همین موقع در همان فرودگاه کذایی بودم و دو ساعت و نیم دیگر پرواز من بود..هیچ وقت از یادم نمیرود..آن ماه های آخر، آن هفته های آخر، آن روز های آخر، آن ساعت های آخر، آن دقیقه های آخر، آن ثانیه های آخر، آن لرزیدن و آن تنهایی آخر..و آن گیجی و شوک و اشک ادامه دار تمام راه.. آن بارغمی که هر بار به آن فرودگاه کذایی رفتم، حتی فکر کردم، سنگین تر شد، خیس تر شد.
گمونم بار چهارمه که در دو-سه ماه اخیر خواب دیدم که رفتم تا آبشار نیاگارا سمت امریکا، و اونجا یه پل هست که خیلی هم بزرگ نیست (کلش گمونم ۲-۳ دقیقه آروم اگه راه برم) و تمام حس و آرزو و دلیل بودنم توی خواب اینه که تا وسط این پل برم و از آمریکا خارج شم و به کانادا وارد شم و بعد یکی دو ساعت برم تا به حمید و شیوا در تورنتو برسم. گمونم ناخودآگاهم تمام این چند سال کشف نکرده بود که میتونم این خواب رو ببینم و توی خواب فکر کنم که دارم میبینمشون و بعد از خواب غمناک از نو حالیم بشه که نمیتونم، فعلا.پ.ن. من در نیویورک هستم و آنها در تورنتو/انتاریو. آبشار نیاگارا در مرز نیویورک و انتاریوست. از نیویورک تا تورنتو کلا با ماشین یا اتوبوس که فراوان میرود ۶-۷ ساعت است، در این حد میسوزم من. بعد روی این پل مزبور یک خطی هست که از آن به بعدش کاناداست و از آن به قبلش آمریکاست. از آن به بعدش پرچم کاناداست و از آن به قبلش پرچم آمریکا و منی که پرچم هیچ سرزمینی را ندارم و فقط میخواهم بروم کسانی را ببینم که دوستشان دارم.
تو که داری میروی به خاک قدیم پر از آغوش ها و خنده ها و اشک هامان. خشم ها و نوازش هامان. نفس هامان، عمیق ها و تنگ هامان. مهر ها و مهر ها و مهر هامان. انگار آخرش که نگاه میکنی، هیچ چیز هیچ چیز هیچ چیز، به نابی همین جهش علاقه میان ما نیست. احساسی از جنس عشق و آرامش از وجود داشتن هم، خواهش و تمنای بودن کنار هم و لبخندی که آن آخر های وجودت هست برای اینکه چنین احساسی را تجربه میکنی و رشد میکنی. برای این که هستیم در دل های هم. متفاوت هستیم از خیلی ها برای تجربه هامان، شکی نیست. و این خوب هم است. بزرگ میشویم باز هم. دنیا که گرد هست، آن قدر ها هم بزرگ نباید باشد. ایمان دارم که سختی های روزگار و دوری دست هامان بر ما خواهد گذشت، نه آنقدر دیر، و آن وقت تنها قطره اشکی خواهد بود از سر گذر آن مثل کودکی که به دنیا بیاوری که دنیا دنیا دوستش داری و دردت آورده است برای زاده شدنش.سپاس بودنت را از آن زمانی که با این چشم های سبزآبی درخشان طناز معصوم، با این دل زلال صاف به دنیا آمدی تا همیشه.
خیلی از پدران/مردان ایرانی ای که اهل روزنامه خواندن یا اخبار شنیدن اند و یا دیده امشان و یا در تلویزیون بوده اند، همیشه برایم عجیب بودند. از این لحاظ که چطور میتوانند هنوز ندانند در خانه شان، بر همسر و بچه هاشان چه گذشته در روز، دنیایشان دست کیست، حالشان چطور است، و این حرف ها، قبل از هرچیز وارد خانه که میشوند شروع کنند به تماشای تلویزیون یا خواندن روزنامه. به نظرم رفتار عجیبی ست. نمیفهممش که چطور دانستن اینکه فلان کشور وزیرش به فلان کشور چه گفت یا آقازاده ی ایکس چه درفشانی ای فرمودند، اهمیت و فوریت اش از دانستن حال خانواده ی فرد یا "بودن" با آنها یا لبخند و محبت به میانشان بیشتر میشود. این عادت را دوست ندارم.
کمی فکر کنید..آیا این گونه اید؟ من زمانی بودم، و حالا میفهمم که برای من چه ابلهانه بود آن روال.آیا خودتان را به دنیای بیرون پرتاب میکنید پیش از آنکه بدانید دنیای نزدیکانتان چه درش گذشته است و دیگر شاید برای دانستنش دیر باشد و مزه ای یا فایده ای نداشته باشد دانستنتان؟ این کاری ست که از نگاه من خیلی از بزرگ تر های ما کرده اند و می کنند. مثل همان مدل روزنامه و سکوت در خانه. ما هم فقط شاید مدلش را عوض کرده باشیم. وگرنه، شاید همان چیزهایی که راجع به آنها دوست نداشته ایم را داریم جور دیگری خودمان بازی میکنیم
کتاب نو را قبل تر ها دوست تر داشتم. هنوز هم دارم. اما اتفاق عجیبی افتاد. نزدیک یکی از این پارک های معروف کوچک در داون تاون منهتن، که هروقت دیده ام درش یک اتفاقی میافتد، و دیروز یک آقایی با گچ پودر شده رنگی داشت یک طرح شبیه اسلیمی های ما در مساحتی تقریبا ۳۶ متر مربع روی زمین نقاشی میکرد(حیف که دوربینم را جا گذاشته بودم) و آن طرف تر یک باند موسیقی خیابانی داشت مردم را شاد میکرد با ترجیع بند "دو یو لاو می؟"، یک پیرمردی هم بساطش را پهن کرده بود و کتاب های دست چندم میفروخت. کتاب های خوبی داشت با دسته بندی نویسنده و ژانر و مود کتاب ها. اول "عاشق" مارگریت دوراس را برداشتم، اما بعد که داشتم فکر میکردم من که این را خوانده ام، یک هو چشمم افتاد به کتابی که جلدش پاره شده و چسب خورده بود; کتابی بود که نخوانده بودم و یک سالی بود که در لیست خواندنی هایم بود. نمیدانم چرا یک هو تاریخ آن کتاب برایم جالب شد. این که چرا جلدش پاره شده. هیچ داستانی هم برایش تصور نکردم حتی. اما اصلا دلم کهنگی اش را خواست. مثل دوستی کهنه که دم میکشد و جا می افتد و یگانه و برای تومیشود. تا به حال فقط کهنگی کتاب های خودم را دوست داشته بودم. کتاب را به پنج دلار خریدم و دستی به نوارچسب رویش کشیدم و لبخندی بین من و پیرمرد رفت و آمد و من به راهم ادامه دادم.
یک کاری که کشف کردم دوست دارم، رفتن به مغازه های خاص است. مثلا این مغازه در بروکلین داخلش آینه، صندلی، لباس، رو میزی، گل و گلدان، عود، شمع و از این جور چیز ها داشت. نور ملایم خورشید از شیشه می آمد تو و حس آرام و زلال خاصی به فضایش میداد. صاحبش یک خانم ۴۰-۵۰ ساله با موهای مشکی و پوست روشن و خوش برخورد. گلدان را که برای کسی که به خانه اش میرفتم خریدم، پرسیدم میشود چند تا عکس از مغازه تان بگیرم، خیلی قشنگ است. و گفت حتما، موجب خوشحالی ست. چند تا عکس گرفتم و آمدم بیرون. نه.. داشتم می آمدم بیرون که به دستگیره اش از این زنگوله های حلبی یا آهنی یا هرچه دیدم کپی آنچه ما در خانه مان داشتیم و چقدر اوایل که خانه باغ گلابدره بودیم باهاش بع بع میکردیم و بعد ها چه م. و ه. خوششان آمد و آنها هم زدند به سقفشان. فقط آن مهره های آبی فیروزه ای را کم داشت. اما مرا پر دادند آن زنگوله ها. دیگرغمناک نشدم. حس شیرین عجیبی بود ته دلم. بالاخره یک روز نه چندان دورباز هم بع بع میکنیم. از این زنگوله ها در نیویورک هم پیدا میشود حتی اگر از تهران و ماسوله نیاوریم. کمی آن طرف تر، باز از این گل های زرد دیدم که بچه تر که بودم میمردم برایشان و آن موقع که هنوز با کندن گل ها از شاخه مساله ای نداشتم حتما این کار را هر طور شده میکردم. از این گل ها در سنترال پارک و خیابان هم دیده بودم، اما این یکی خیلی خواستنی مینمود. بهار دیده میشود. بهار هم اسم قشنگی ست ها. نه؟