تو که داری میروی به خاک قدیم پر از آغوش ها و خنده ها و اشک هامان. خشم ها و نوازش هامان. نفس هامان، عمیق ها و تنگ هامان. مهر ها و مهر ها و مهر هامان. انگار آخرش که نگاه میکنی، هیچ چیز هیچ چیز هیچ چیز، به نابی همین جهش علاقه میان ما نیست. احساسی از جنس عشق و آرامش از وجود داشتن هم، خواهش و تمنای بودن کنار هم و لبخندی که آن آخر های وجودت هست برای اینکه چنین احساسی را تجربه میکنی و رشد میکنی. برای این که هستیم در دل های هم. متفاوت هستیم از خیلی ها برای تجربه هامان، شکی نیست. و این خوب هم است. بزرگ میشویم باز هم. دنیا که گرد هست، آن قدر ها هم بزرگ نباید باشد. ایمان دارم که سختی های روزگار و دوری دست هامان بر ما خواهد گذشت، نه آنقدر دیر، و آن وقت تنها قطره اشکی خواهد بود از سر گذر آن مثل کودکی که به دنیا بیاوری که دنیا دنیا دوستش داری و دردت آورده است برای زاده شدنش.سپاس بودنت را از آن زمانی که با این چشم های سبزآبی درخشان طناز معصوم، با این دل زلال صاف به دنیا آمدی تا همیشه.