Wings of Desire :-)
28.7.07

؟آيا کسی از ديدن گل سير خواهد شد
؟آيا کسی در صحبت گل پير خواهد شد
صد کوه اگر غم داری و يک جو اگر شادی
این را نگه دارش
و آن را به قعر دره بسپارش.

دنيا گذرگاهی است
آغاز و پايان ناپديدار
راهی نه هموار.
يک بار از آن خواهی گذشتن
آه
يک بار...

يک بار...
يک بار...
يک روز میبينی تو را نازک تر از گل زاد
با خون دل پرورد
روز دگر پژمرد و پرپر کرد!
آنگاه
خاکت را به دست صحرا داد!
دنيا گذرگاهی ست.
صدسال اگر جان را بفرسايی
صد قرن اگر آن را بپيمايی
راز وجودش را ندانی چيست.
تاريک و روشن
زشت و زيبا
تلخ و شيرين
آميزه ای از اشک و لبخند.
انسان سرگردان در او
این لحظه غمگين
آن لحظه خرسند.

هم شعر "حافظ" دارد و هم تيغ چنگيز.
هم کنج گرد آلود من
هم قصر پرويز!

اندوه پيری دارد و شور جوانی
لطف توانايی و رنج ناتوانی
هم شهد شيرين دارد و هم زهر کاری
هم جغد دارد هم قناری.
هم کين دشمن
هم صفای دوست در اوست
با این بپيوند
از آن بپرهيز.

شب را همين تنها مبين تاريک و دلگير
بنگر چه میگويد ترنم های مهتاب
با ساز ناهيد.
بر سنگ يا پرنيان
شيرينی خواب
بوی سحر
پروانه
گل
آب
اميد فردا
روز نو
ديدار خورشيد!

گر مرگ نازيبا و تلخ است
اما به دنيا آمدن شيرين و زيباست

بالا گرفتن
برگ و بر دادن
شکفتن
هر لحظه يک دنيا تماشاست.
غم را اگر نيکو ببينی
راز وجود شادمانی ست
گر غم نباشد
شادمانی در جهان نيست
غم همره و همزاد با این سرنوشت است
غم خوردن بيهوده زشت است.

باری جهان آيينه واری ست
در آن چه می خواهی ببينی
زيبايی و زشتی درين آيينه از ماست
تا خود کدامين را بخواهی برگزينی.

در این گذرگاه
کار تو پيوستن به اردوگاه خوبی
کار تو دل بستن به زيبايی
کار تو گوهر ساختن از سنگ خاراست.

کار تو لذت بردن از هر لحظه ی عمر
کار تو پيکار
با تيرگی هاست.
کار تو بهتر بودن از ديروز
کار تو شيرين کردن فرداست.

من دل به زيبايی به خوبی می سپارم دينم این است
من مهربانی را ستايش می کنم آيينم این است
من رنج را با صبوری می پذيرم
من زندگی را دوست دارم
انسان و باران و چمن را می ستايم
انسان و باران و چمن را می سرايم.
در این گذرگاه
بگذار خود را گم کنم در عشق در عشق
بگذار ازين ره بگذرم با دوست با دوست...

ای بهترين گل های عالم!
ای خوش ترين لبخند هستی!
ای مهر و ماه راه من در این گذرگاه!

همواره بر روی تو خواهم دوخت...
چشمان سيری ناپذيرم را
تکرار نامت باغ گل کرده است
صحرای خاموش ضميرم را.

من با تماشای تو سبزم چون جوانی
من با تو جان تازه دارم جاودانی...

آيا کسی از ديدن گل سير خواهد شد
آيا کسی در صحبت گل پير خواهد شد

آه باران-فريدون مشيری
---
خوب است! به جايی رسيدم که خود حقيقتاً مخاطب خودم.
!ارغوان! شاخه ی همخون جدامانده ی من

آسمان تو چه رنگ است امروز
آفتابيست هوا
يا گرفته است هنوز

من در این گوشه که از دنيا بيرون است
آسمانی به سرم نيست
از بهاران خبرم نيست
آنچه میبينم ديوار است
آه این سخت سياه
آنچنان نزديک است
که چو برميکشم از سينه نفس
نفسم را برميگرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همين يک قدمی می ماند
کور سويی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گيرد
که هوا هم اینجا زندانيست

هرچه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه ی چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نينداخته است

اندرين گوشه ی خاموش فراموش شده
کز دم سردش هم شمعی خاموش شده
ياد رنگينی در خاطر من
گريه می انگيزد:
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گريد
چون دل من که چنين خون آلود
هردم از ديده فرو میريزد

ارغوان!
این چه رازيست که هربار بهار
با عزای دل ما می آيد
که زمين هرسال از خون پرستو ها رنگين است
وين چنين بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزايد.

ارغوان پنجه ی خونين زمين!
دامن صبح بگير
وز سواران خرامنده ی خورشيد بپرس
کی بر این دره ی غم می گذرند.

ارغوان خوشه ی خون!
بامدادان که کبوتر ها
بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند
جان گلرنگ مرا
بر سر دست بگير
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که همپروازان
نگران غم هم پروازند

ارغوان بيرق گلگون بهار!
تو بر افراشته باش
شعر خون بار منی
ياد رنگين رفيقانم را
بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ی ناخوانده ی من!
ارغوان شاخه ی همخون جدا مانده ی من!

ه. ا. سايه - تاسيان

-------

هی می نويسد..هی پاک می کند..هی حرف که می خواهد بزند در حفره ای نزديک گلويش دفن
می شود..هی به خيالش که می رود می جنگد..توهمش می پندارد..حس قدرتی ابلهانه..ضعيف
پنداشتن ديگری در حالی که نمی داندش..خيال اینکه میتواند "فکر" کند مستش
می کند..خوش بودن به خيالی اینچنين را چه بگويم..اما..شروع به دفن خود می کند..چه قادر به دفن ديگری نيست..زنده به گور که می شود دست هايش
هنوز به خاک چنگ می اندازد..می خواهد زنده بماند..حواسش نيست..حواسش نيست که
زنده بوده..که نفس کشيدن را تجربه کرده..به این چنگ زدن خو گرفته..باور نمی کند..به خود وعده ی اميدواری می دهد..سراب..و بار خاک را
باز هم بيش تر می کند..کسی خاک ها را جمع کند..شايد يک انسان زنده شود.

-------

باريدم
باد شدم
وزيدم
از باريدن بود که گذر می کردم
چه کنم که باران از من نگذشت
حالا
می بارم
باد را فهميدم
پس می روم
و
می بارم.
24.7.07

هر بامداد
تا نور مهر می دمد از کوه های دور
من بال می گشايم
٬ چابک تر از نسيم
پيغام صبحدم را
با شعر های روشن
پرواز می دهم.

انبوه خفتگان را
با نغمه های شيرين
آواز می دهم
از نور حرف می زنم از نور
از جان زنده
٬ از نفس تازه
.٬ از غرور
اما در ازدحام خيابان
.گم می شود صدای من و نغمه های من

گويند این و آن:
!خود را از این تکاپوی بيهوده وارهان"
بی حاصل است این همه فرياد
در گوش های کر!
ديوانه حرف می زند از نور
با موش های کور!"
بيگانه با تمامی این حرف های سرد
من
٬ همچنان صبور
٬ با عشق
٬ شوق
٬ شور
انبوه خفتگان را
.آواز می دهم
پيغام صبحدم را
.پرواز می دهم
هرسو که می روم
در گوش این و آن
حتی در ازدحام خيابان
از نور حرف می زنم
از نور
...

آه باران- فريدون مشيری
19.7.07
"این هولناک ترين بحران کودکی کريستف بود. و به دوران کودکيش پايان داد. اراده اش را آبديده
ساخت. هرچند نزديک بود که آن را برای هميشه در هم بشکند."

-------

"کريستف پوست عوض می کرد. کريستف روح تازه ای بر می آورد. و او که روح فرسوده و
پژمرده ی کودکيش فرو می ريخت، حدس نمی زد که روح ديگری جوان تر و تواناتر در او در کار روييدن بود.
انسان همان گونه که در طی زندگی تن عوض می کند، روح نيز عوض می کند. و این دگرگونی
هميشه به آهستگی در طول روز ها انجام نمی گيرد: ساعات بحرانی هم هست که در آن
همه چيز يک باره تجديد می شود. پوست بی جان سابق می افتد. در این ساعات پر اضطراب
انسان گمان می کند که همه چيز به پايان رسيده است. ولی همه چيز دارد شروع می شود.
يک زندگی می میرد. همان وقت يک زندگی ديگر زاييده شده است."

-------

کريستف بر ضد جوانی خويش کاری نمیتوانست کرد. شيره ی زندگی با نيروی سرکش تازه ای در او
می جوشيد. اندوه او، دريغ و پشيمانی او، عشق پاک و سوزان او، آرزوهای واپس رانده ی او، بر شدت تبش باز
می افزود. قلبش علی رغم سوگواری او با ضرب های چابک و شديد میزد: سرود هايی
تندآهنگ بر اوزانی مستانه خيز برميداشت. همه چيز زندگی را می ستود. خود اندوه نيز
خصلت شادمانه می گرفت. کريستف سرشتی راست تر و يک رو تر از آن داشت که همچنان خود
را فريب دهد. از این رو خود را تحقير می کرد. ولی زندگی چيره می شد. و او اندوهناک، با روحی
مرگ انديش و تنی سرشار از زندگی، خود را به دست نيروی زاينده ی خويش سپرد..."

ژان کريستف، رومن رولان، ترجمه ی م. ا. به آذين