می خواهم در پست آخر سال هشتاد و هفت اين وبلاگ که خيلی خوب يادم می آورد گذر عمر را،
سپاس بگويم..درد دل کنم..آرزو کنم..آرزو کنم و آرزو کنم...
مجالی که می يابم، نگاه می کنم که کجای اين هستی ايستاده ام و چرا..حالا که گويا کم کم مسافرم به جايی که مدت ها می خواسته ام، احساساتم در اين باره آن قدر جديد و مخلوط و فراوانند که فعلاً نمی توانم راجع بهشان چيزی بگويم و نمودش فعلاً اشک وقت و بی وقت است و هجوم آرزو ها و تمنّا ها و خيالات و ترس ها و غم ها و حسرت ها و زندگی نکردن ها و دغدغه ها... که نمی دانم کدام ها را در چمدان خواهم گذاشت و کدام ها را همين جا برای هميشه جا خواهم گذاشت؛ اما دست کم می دانم کدام ها را حتماً خواهم برد
سالی که گذشت، تجربه های کوچک و بزرگ عموماً دشوار و متنوعی داشتم؛ و تجربه های شاد يا اندوهناک که لحظه ايشان را با هيچ چيز تاخت نمی زنم.. اساساً انگار من آدم تاخت زدن نيستم..همه چيز را باهم می خواهم همان گونه که هستند
سپاس می گويم تمام لحظه های سنگين و غم و اشک و تنهايی را
سپاس می گويم تمام لحظات رها و شاد و آرام و همراهی را
سپاس می گويم لحظاتی که عشق را تجربه کرده ام
سپاس می گويم لحظاتی را که مستقل، قوی، و اميدوار بوده ام
سپاس می گويم لحظاتی را که کم آورده ام و تسليم شده ام
سپاس می گويم لحظاتی را که به آرزويی رسيده ام
سپاس می گويم لحظاتی را که به آرزويی نرسيده ام
سپاس می گويم انسان هايی که در زندگی ام هستند؛ آنها که دوستند و نزديک، و آنها که دوست نيستند و دور
سپاس می گويم برای زيبايی هايی که در هستی می بينم، لبخند کودکی، رقص عاشق جوانی، آرامش پيری
سپاس می گويم آسمان را، زمين را و هستی را
باشد که آنها که از من رنجيده اند، با تمام قلبشان مرا ببخشند و باور داشته باشند که دلم صاف و زلال است
باشد که آنها که ازشان رنجيده ام را ببخشم، مستقل از آنکه رنجش برای چه بوده است
باشد که همه ی انسان ها شادی، آرامش و عشق را تجربه کنند
باشد که چشم هامان را لحظه ی تحويل سال ببنديم، آرزو کنيم و زمانش که شد، محقق شدنش را سپاس بگوييم