Wings of Desire :-)
25.7.10
عادتی که دوست ندارمش
خیلی از پدران/مردان ایرانی ای که اهل روزنامه خواندن یا اخبار شنیدن اند و یا دیده امشان و یا در تلویزیون بوده اند، همیشه برایم عجیب بودند. از این لحاظ که چطور میتوانند هنوز ندانند در خانه شان، بر همسر و بچه هاشان چه گذشته در روز، دنیایشان دست کیست، حالشان چطور است، و این حرف ها، قبل از هرچیز وارد خانه که میشوند شروع کنند به تماشای تلویزیون یا خواندن روزنامه. به نظرم رفتار عجیبی ست. نمیفهممش که چطور دانستن اینکه فلان کشور وزیرش به فلان کشور چه گفت یا آقازاده ی ایکس چه درفشانی ای فرمودند، اهمیت و فوریت اش از دانستن حال خانواده ی فرد یا "بودن" با آنها یا لبخند و محبت به میانشان بیشتر میشود. این عادت را دوست ندارم
.
کمی فکر کنید..آیا این گونه اید؟ من زمانی بودم، و حالا میفهمم که برای من چه ابلهانه بود آن روال.
آیا خودتان را به دنیای بیرون پرتاب میکنید پیش از آنکه بدانید دنیای نزدیکانتان چه درش گذشته است و دیگر شاید برای دانستنش دیر باشد و مزه ای یا فایده ای نداشته باشد دانستنتان؟ این کاری ست که از نگاه من خیلی از بزرگ تر های ما کرده اند و می کنند. مثل همان مدل روزنامه و سکوت در خانه. ما هم فقط شاید مدلش را عوض کرده باشیم. وگرنه، شاید همان چیزهایی که راجع به آنها دوست نداشته ایم را داریم جور دیگری خودمان بازی میکنیم
.
پ.ن. باز دوباره صبح شد..من هنوز بیدارم..باز در گوشم میزند.
10.7.10
ستاره ها
ستاره های جیب های کودکی ام را
امشب دارم در آسمان میگذارم
چند تا در آسمان اصفهان میگذارم
چند تا در آسمان پکن
چند تا تورنتو
چند تا تهران
یکی نیویورک
چند تا هم کنار بال هر هواپیمای در پرواز
سقف وطنم را این گونه می آفرینم.
1.7.10
کفش های عشق
آن کفش های قهوه ای را میخواستم بپوشم، گذاشته بودم دم در. آمدنی، هول شدم، حالم خوش که نبود، داشتم جان میدادم..آن یکی کفش های نمیدانم چه رنگ بی معنی را پوشیدم برای سفری که برای معنا بود، به خیالم. هرچند، داستان آن ها را، معنی شان را، و آن روز را و همه ی آن روز ها را که یادم نمیرود..فقط کفش ها را ندیدم دیگر. امروز اما، .در خیابان های منهتن، بار زندگی ام را، سخت به دوش میکشیدم، و میدانی..آن کفش های قهوه ای دیگر، آن کلارک ها را یادت هست که روز اول بعد از آن برک آپ برایم خریدی؟ آن ها پایم بود و دلم را گرم میکرد و چشمم را خیس. فکر کردم فقط آن قدری باید بپوشمشان که تا همیشه بمانند و تا همیشه بتوانم بپوشمشان. امروز که نه، همیشه با من بودی، هستی، خواهی بود.