در رويايم پرواز کرديم
سفيد
سبک
رها
بالاتر از ابر ها
به سوی خورشيد
بالاتر از خورشيد
پس از خورشيد
ديدی؟ راهی به سوی بی نهايت رفتيم
ما از خورشيد هم گذر کرديم
پس از خورشيد
بی نهايت
نه
نمی خواهم
نمی خواهم بی تفاوت رقص کنان گذر کنم
از حادثه اي که روحم را خنجر زند
گيرم نوک سوزنی
مرهمی بايد يافت.
پس آن گاه می خواهم
می خواهم
گذری رقصان را.
نه نمی خواهم
نه نمی خواهم بمانم
بر حادثه اي که روحم را خنجر زند
گيرم نوک سوزنی
چرا که ماندن همانا و عفونت همان
روح زخم خورده ی ساليان را
نبايد چنين زخمه زد
نه
نبايد
بايد خيلی مراقبش بود
بايد شب ها با مهتاب آرامش کرد
و صبح ها خورشيد را برايش آورد
و مهرانه مرهمش کرد
که اگر نه
توان رقصش نخواهد بود
حتی اگر بخواهد.
می دانی فرقی نمی کند..دوست دارم مراقبت باشم. می خواهم بروم سرما را لمس کنم. می خواهم خيلی پياده راه بروم. می روم. می خواهم بروم برقصم.
پرده ی اول:
منطق در هر صورت تعطيله..شبکه زياده، در نتيجه اونم، تعطيله!
تقريباً يک ساعت خواب، يک ساعت درس، نيم ساعت يخچال، بقيشم زندگی!
تا آخر امروز هر گلی به سر اين دوتا بزنم، ديگه همونه؛ چيزی که کمه، و زياد بوده، وقته!
پرده ی دوم:
چهل سانتی برف نشسته..همه چيز فراهمه که من پاشم برم زندگيمو کنم..تو درختا و برفا!
اين پارک روبرو خونمون عاليه. اما آخرين روزيه که می تونم درس بخونم، وگر نه که خدا داند و استاد!
پس هی از پنجره تماشا می کنم و صدای بچه های خوشحالو ميشنوم.
پرده ی چهارم:
منطق که همچنان تعطيل، شبکه پنجاه صفحه مونده که تازه يه دور روخونی کرده باشم ششصد صفحه کتابو. تا فردا صبحم واسه هردوشون بيشتر وقت نيست! عموميم که قبل منطقه بيخيالش شدم..مترو رو واسه همين گذاشتن.
پرده ی پنجم:
امتحان فردا تعطيل!
پرده ی ششم:
برادر گرام تلفن ميزنه و شروع می کنيم به تماشای prison break و عيش و نوش!
همين جا هاست که اخبار اعلام می کنه حتا پس فردا هم کنسل! يعنی اين منطق اصلاً تعطيل!
---
...ماهی می داند
که در دام تضاد
تنها خودش را زخمی می کند؛
با اين همه، سرشت ناباوری،
تقلّاست...
(اندوه زن بودن، خاطره حجازی، 1366)