پرده ی اول:
منطق در هر صورت تعطيله..شبکه زياده، در نتيجه اونم، تعطيله!
تقريباً يک ساعت خواب، يک ساعت درس، نيم ساعت يخچال، بقيشم زندگی!
تا آخر امروز هر گلی به سر اين دوتا بزنم، ديگه همونه؛ چيزی که کمه، و زياد بوده، وقته!
پرده ی دوم:
چهل سانتی برف نشسته..همه چيز فراهمه که من پاشم برم زندگيمو کنم..تو درختا و برفا!
اين پارک روبرو خونمون عاليه. اما آخرين روزيه که می تونم درس بخونم، وگر نه که خدا داند و استاد!
پس هی از پنجره تماشا می کنم و صدای بچه های خوشحالو ميشنوم.
پرده ی چهارم:
منطق که همچنان تعطيل، شبکه پنجاه صفحه مونده که تازه يه دور روخونی کرده باشم ششصد صفحه کتابو. تا فردا صبحم واسه هردوشون بيشتر وقت نيست! عموميم که قبل منطقه بيخيالش شدم..مترو رو واسه همين گذاشتن.
پرده ی پنجم:
امتحان فردا تعطيل!
پرده ی ششم:
برادر گرام تلفن ميزنه و شروع می کنيم به تماشای prison break و عيش و نوش!
همين جا هاست که اخبار اعلام می کنه حتا پس فردا هم کنسل! يعنی اين منطق اصلاً تعطيل!
---
...ماهی می داند
که در دام تضاد
تنها خودش را زخمی می کند؛
با اين همه، سرشت ناباوری،
تقلّاست...
(اندوه زن بودن، خاطره حجازی، 1366)
برگهاي ترد باران ريخته
بوي لطف بيشهزاران بهشت،
با هواي صبحدم آميخته
نرم و چابك، روح آب،
ميكند پرواز همراه نسيم.
نغمه پردازان باران ميزنند،
گرم و شيرين هر زمان چنگي به سيم
سيم هر ساز از ثريا تا زمين.
خيزد از هر پرده آوازي حزين.
هر كه با آواز اين ساز آشنا،
ميكند در جويبار جان شنا
ٱ
دلرباي آب، شاد و شرمناك
،
عشقبازي ميكند با جان خاك
خاك خشك تشنه درياپرست،
زير بازيهاي باران مست مست
اين رود از هوش و آن آيد به هوش،
شاخه دستافشان و ريشه بادهنوش
ٱ
ميشكافد دانه، ميبالد درخت،
ميدرخشد غنچه همچون روي بخت
باغها سرشار از لبخندشان،
دشتها سرسبز از پيوندشان،
چشمه و باغ و چمن فرزندشان
ٱ
با تب تنهايي جانكاه خويش،
زير باران ميسپارم راه خويش.
شرمسار از مهربانيهاي او،
ميروم همراه باران كو به كو.
ٱ
چيست اين باران كه دلخواه من است؟
زير چتر او روانم روشن است.
چشم دل وا ميكنم
قصه يك قطره باران را تماشا ميكنم:
در فضا،
همچو من در چاه تنهايي رها،
ميزند در موج حيرت دست و پا،
خود نميداند كه ميافتد كجا
در زمين،
همزباناني ظريف و نازنين،
ميدهند از مهرباني جا به هم،
تا بپيوندند چون دريا به هم
ٱ
قطرهها چشمانتظاران هماند،
چون به هم پيوست جانها، بيغماند.
هر حبابي، ديدهاي در جستجوست،
چون رسد هر قطره، گويد: ـ دوست دوست...
ميكنند از عشق هم قالب تهي
اي خوشا با مهرورزان همرهي
ٱ
با تب تنهايي جانكاه خويش،
زير باران ميسپارم راه خويش.
سيل غم در سينه غوغا ميكند،
قطره دل ميل دريا ميكند،
قطره تنها كجا، دريا كجا،
دور ماندم از رفيقان تا كجا
همدلي كو؟ تا شوم همراه او،
سر نهم هر جا كه خاطرخواه او
شايد از اين تيرگيها بگذريم.
ره به سوي روشناييها بريم.
ميروم، شايد كسي پيدا شود،
بيتو، كي اين قطره دل، دريا شود؟