Wings of Desire :-)
24.11.08
"بگذار سر به سینه‌‌ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را"

از اينجا ميتونيد گوش کنيد:
1
2

پ.ن. به هر حال، کاشکی برا تولدش آلبوم کامل شجريان و همايون هم می آوردين! من بدون اينا پامو از ايران نميذارم بيرون

حالا اينم گوش کنيد..احوالاتش با اون دو تا فرق داره!






23.11.08
يار دبستانی من...

پ.ن. پرنده اش در دست

نگاهش در آسمان می گشت؛
کم نبود،
چندين هزار اميد آدميزادی هرشب روی سينه اش به خواب می رفتند
کم نبود
...



21.11.08

:*:*:*
"ناله"مونو نگاه کن چه دلبری شده واسه خودش. من عروسک به اين با احساسی نديدم ديگه! وووووووئيئييی

پ.ن. فقط اميدوارم دير نباشه

20.11.08
برايش لبخندی بياور
امروز يه اتفاق جالب افتاد:
از ميدون صنعت تو اتوبوس نشستم به سمت دانشگاه که يک خانم جوون که بهش می خورد 27 سالش باشه، نشست کنارم. تا اينجاش عاديه! بعد يهو اين ديالوگ اتفاق افتاد که شروع کننده ش ايشون بود:


-صبح ها خيلی وقت بديه!
-ا..! چرا؟ (لبخند زدم شايد نظرش يکم عوض شه)
-آخه من ديشب نخوابيدم، چند شب قبلش هم دير خوابيدم، و خيلی خستم. الان هم بايد ميومدم بيرون.
-آها..خوب پس، امروز صبح خوابتون مياد. قابل درکه (و سرمو ميکنم تو کتاب)
-ببخشيد..فکر ميکنم ميتونم از شما يه سؤالی بپرسم
-(از فضولی دارم ميپکم، لبخند ميزنم) چه سؤالی؟ بگين.
-(با خجالت زياد) من يه کادو واسه يه نفر خريدم [جنسيتشو احتمالاً به دليل همون خجالته نگفت] که الان شهرستانه. ميخوام برم اونجا و بهش کادو هم بدم. يه پليور خريدم که آبی روشن و سرمه ايه. چون تپله، آبی روشن خالی نگرفتم چون يه جوری ميشه! اما چون آبی دوست داره، اينو خريدم. با يه شال گردن کرم قهوه اي. خودش هميشه لباسای گرون می خره و می پوشه. من حالا موندم اين دو تا رو باهم بهش بدم يا صبر کنم يکيشو هفته ی بعد که اومد تهران بهش بدم. آخه رنگاشون به هم نميخوره(و واقعاً نگرانی رو ميشد تو وجودش حس کرد). سه ماهه باهم آشنا شديم.
-(لبخند دلجويانه اي زدم) خوب اشکالی که نداره. اين چيزا که نگرانی نداره. حالا که ميخوای بدونه که حواست به رنگ ها بوده، ميتونی پليور رو بدی، و شال رو هم بندازی گردنش جدا! که يعنی اينا رو قرار نيست باهم بپوشی. به نظر من که ميتونی باهم هم بدی. اما اگه خودت اونجوری راحتی، همون جوری خوبه.
-(آروم شد کمی) فکر ميکني چی کار کنم که وابسته م بشه؟
-(مغزم اينجا متوقف شد!) ام...من فکر ميکنم مسأله اساسی تر از اين حرفاست. اگه بخوای اون کار رو بکنی که کلی آدم هست که کلی ايده داره راجع بهش. اما آخه چرا ميخوای همچی کاری بکنی؟! اونم با برنامه؟
-من بايد پياده شم اين ايستگاه. خوشحال شدم. ممنون. خداحافظ!
-موفق باشي! مراقب خودت باش. خداحافظ


ما آموزش نديديم و خودمون هم کاری انجام نميديم و اين خوب نيست. در ادامه ی صحبت های ديروزمون بگم که:
چرا درصد زيادی از افراد از داشتن يا نداشتن رابطه ی صميمی مينالند؟! و تو هر شرايطی هم که باشند، از اين نظر چه به روی خودشون بيارن و چه نه، ناراضين؟

اين رو ديشب در کتاب "نميدانستم حق انتخاب دارم" خوندم، ز.ز:
ايجاد روابط بلند مدت کار دشواری ست، زيرا ضرورت دارد که تعادلی ميان جدا بودن و باهم بودن ايجاد شود. اگر در رابطه اي باهم بودن کافی نباشد، اشخاص خود را منفرد و منزوی احساس ميکنند و احساسات و تجارب خود را با يکديگر در ميان نميگذارند. اگر به اندازه ی کافی جدايی و تفرّد وجود نداشته باشد، طرفين کنترل و هويت خود را از دست ميدهند و فرصت بيش از حدی را صرف براورده ساختن انتظارات طرف ديگر ميکنند...خانم تانن در کتاب "تو مرا نميفهمی" به اين نکته اشاره دارد که سبک های متفاوت گفتگو، بازگو کننده ی تمام مشکلات و تعارض های ارتباطی ميان زن و مرد نيستند. بسياری از اختلافات از آن رو ايجاد ميشوند که زن ها و مرد ها انديشه ها و احساسات خود را به اشکال متفاوتی بيان ميکنند. اگر بتوانيم اين تفاوت ها را بشناسيم به حل بسياری از معضلات خود قائل ميشويم. به نظر راجرز هم اشکال مهم ارتباطی اشخاص اين است که می خواهند سخن ديگران را ارزيابی و قضاوت کنند

"برایم لبخندی بیاور
که ازچهره‌ی شهر من
گم گشت
برایم خورشیدی بیاور
که مهر بارد بر این دشت"...
به نقل از وبلاگ امير حسين سام




18.11.08
امروز هم شب شد
من که ميدونم الان اين همه دير، و کلی زودتر از ديشب دارم از کتابخونه ميرم خونه، وقتی پامو بذارم تو حياط دانشگاه چی دلم می خواد! اون بماند! اما امروز داشتيم حرف ميزديم که احتمالاً شيوه ی کلی اي که اکثر ما برای زندگيمون در پيش گرفتيم، يه ايراد اساسی داره که همه ی آدمايی که من اطرافم می بينم، درب و داغون و ناراضين. به قولی "دپ"! يه جورايی اپيدمی شده. و عجيب و نگران کننده ست. رفتن از ايران، راه حل اين ماجرا ها نيست..اين رو می تونم با احتمال قابل اعتمادی بگم. دارم به اين ايمان ميارم که واقعاً لذت بردن از همين لحظه ست که لازمه. عمرمون داره ميگذره و من اين رو امسال حوالی روز تولدم خيلی عميق حس کردم. مثلاً وقتی که ديدم آدم هايی که من سال به سال هم نمی بينمشون، يا حتی شايد ديگه هم نبينمشون، کسايی که من شايد تولدشونو ندونم کی هست، کسايی که فقط از به دنيا اومدنم خوشحال بودن و اين رو به هر طريقی هر جای دنيا هم که بودن بهم فهموندن. اون وقت حس کردم که واقعاً چيه که بيش از همه چيز برای نوع بشر خوشحال کننده ست و ما همه داريم بی خيال از کنارش ميگذريم

مکالمه ی امروزمان برايم ياد آور تکه هايی از ژان کريستف بود که الان اينجا می نويسم:
-اوه، خدايا! خوب بودن: زره خودپرستی را از تن برکندن، نفس کشيدن، زندگی را، روشنايی را، وظيفه ی محقر خود را و يک وجب خاکی را که در آن ريشه دوانده ايم دوست داشتن! مانند درختی در تنگنا مانده که به سوی آفتاب بالا ميرود، آنچه را که نميتوان کران تا کران داشت، کوشيدن و آن را در عمق و در بلندی به دست آوردن!
-بله، و بيش از هرچيز يکديگر را دوست داشتن. کاش مرد بيش از اين حس ميکرد که برای زن در حکم برادر است، و نه تنها طعمه ی وی، يا آنکه زن طعمه ی او! کاش هردوغرور را از خود دور ميکردند و هرکدامشان يک جو کمتر به خود می انديشيد و يک جو بيشتر به ديگری. ما ناتوانيم: همديگر را ياری کنيم. به آنکه از پا افتاده است نگوييم: "ديگر تو را نميشناسم." بلکه: "دوست من، دل داشته باش. از اين ورطه بيرون خواهيم آمد."
اين زندگی، قابليت آن را دارد که به شادی واقعی بگذرانيمش. اگر نمی کنيم، به خودمان ربط دارد. بيابيد عمر پرتقال فروش را!



17.11.08
تاکسی-اتوبوس-نوشت
تقريباً همه انسان های پيوند بريده ايم! بريده و جدا از جسم هامان...و البته از دل هامان. همه مشکل دارند، پس چرا به جای همراهی اين قدر يقه ی هم را می گيرند، نمی دانم.

ديگر بزرگ شديم، بازی نمی کنيم، همه چيز خيلی بيش از حد خشن و جدی شده. خفگی از جديت در راه است. باور کنيد که هر چيزی محاسبه پذير نيست. بيايد بازی کنيم. خيلی ساده.

فکر می کنم هر پديده اي را بايد نو به نو، هر لحظه، "شناخت"، و نه با "يادگرفته" های مرده، بر حسب عادت، تعريف و قضاوت کرد

انتخاب، اختيار است؛ اما نتيجه ی انتخاب، جبر. مختاری کوه که می روی چه فرياد بزنی، اما آنچه به تو بر ميگردد،
جبر است

خيلی حس جالبيه که خيلی کار دارم و هيچی معلوم نيست..هيجان اينکه چی ميشه حس جديديه. خوبه. !
دانشجو به اين خوبي!‌:دي

12.11.08
حرف های قبل از تولد
چند شبی ست که پسرک ترکی که آکاردئون می نوازد به کوچه مان می آيد..اين شب های خيس بارانی، و تهران. گاهی، لحظاتی، باخودم فکر می کنم او در زندگی چه می خواهد. گاه حتی دل دل می کنم که بروم سر صحبت را باهاش باز کنم. اما هر بار می ترسم. از اينکه ذره اي حس ترحم کنم، می ترسم و نمی روم. گاهی دلم می خواهد با دوره گرد های سر چهار راه ها هم حرف بزنم. به خصوص آنها که وقتی فکر می کنند از دو نفر حتماً دست کم يکی می خواهد برای ديگری گل بخرد، گير ميدهند بهشان. يعنی بيشتر ميخواهم آنها با من حرف بزنند و من گوش بدهم.

مونولوگ:
حالا که دو روز ديگر بيست و دو ساله می شوم، آن بخش از سريال friends را ديدم که راجع به وقتی ست که هر کدام از آدم های داستان، سی ساله می شوند..و حالا فکر می کنم در يک پنجم اول دهه ی دوم زندگی ام خوشحالم از اينکه هنوز هم ذهن جامدی ندارم. سيالی و سادگی اش را دوست دارم. پيچيدگی اش را هم. روانی احساساتم را دوست دارم. باز بودنشان را و سياليشان را. رهايی بخش بودنشان را هم. من هم مثل همه ی آدم ها، زمان هايی را در اين سال ها آنچه در آن لحظه بوده ام، را "نفهميده ام" يا اصلاً تنبلی ام آمده که بفهمم..نا متعادل بوده ام..اينها را هم "می پذيرم*". چرا که الان به جايی رسيده ام که می دانم اينها را..و يک کليد خيلی مهم هم دستم آمده. قبل تر ها اعتماد به نفس و پشتکار، يا اراده و سرسختی ام را خيلی دوست داشتم. الان اين جامد نبودن برايم اولويت دارد..چون فکر می کنم آنها را هم می پوشاند. اين را با مرور کامنت های اين پست در 2005. 15.11 دانستم. از اينکه نازنينی را دوست دارم که با ترسی که اصولاً آدم در ديدن خودش حق هم دارد که داشته باشد، مواجه می شود، می بيندش و بعد انتخابش را می کند که با آن ترس چه کند، چه تغييری بدهد، خوشحالم. از اينکه اشتباهاتش را صادقانه با خودش می پذيرد، و در جهتی که دوست تر دارد، هر قدر هم تازه، قدم برميدارد..از زلالی مستقلش اش راضی ام. فکر می کنم جز با پذيرش نمی شود حرکت مفيدی کرد.

نازی، با اين پاهای جديدت
شمرده که قدم برميداری
با شتاب که ميدوی
ضربانت را که لمس ميکنی
خش خش برگ را که ميشنوی
لبخند بچه ها را که می بينی و عشق می کنی
مهر بی قيدی که داری را که می بينی
و خوشحالی که آن قدری هست که به همه ی دنيا هم برسد..حتی به خودت،
آرامش است که سلول هايم را لمس می کند...سپاس.

پ.ن. 1. پذيرش: بودن با آنچه که هست، همان طور که هست.

پ.ن.2. خوش حس ترين سورپرايز تولدم، همچنان همينه،
june 2006, 21 !

پ.ن.3. به دوستانی که گفتند پست قبلی را چرا برداشتم و جواب اس-ام-اس بهشون نرسيد: من فکر می کنم که تازه دارد دستم می آيد چه طور در نوشته هايم خودم را بيان کنم. ز.، تو می فهمی. اما خوب، از اين که اين پست را گذاشتم، ميشود نتيجه اي گرفت!

4.11.08
پشت کوها...


عمو زنجير باف؟
شنيدم زنجير منم بافتی!
اما آخه، انقد چرا...انقد دور انداختی؟
پشت دريا، يکمی بالای آسمونا، نزديک آفتاب...
تو بال ديدی به بدنم، يا که يه طوقی گردنم، انقد دور انداختی؟

عمو زنجير باف؟
تو که زنجير منو بافتی، اون ور شب انداختی،
بهم بگو...بهم بگو
کی از کجا اومده پشت کوها، اون دوردورا نشسته منتظر واسه ماها؟


که ما بريم، اول حسابی گرممون کنه
چايی داغ بمون بده، آروم و محکم، مهربون، بغلمون کنه
شعرای شاد زمزمه کنون، يا تو سکوت، باهم بريم راه بريم، حسش اگه بود، بدويم
وقتی غم اومد، نرم نرمک نازمون کنه، صبر کنه تا بباره، تموم شه، بگذره
وقت سحر، که نيمه خواب، لبخند مهربون داشته باشه
وقتی تو راهيم تا پشت کوه، هوامونو داشته باشه..صبر کنه..چايی رو آماده کنه

عمو زنجير باف؟
زنجير منو بافتی؟

1.11.08
چه ابر تيره اي گرفته سينه ی تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود

ه. آ. سايه--

و من، چه ساده، ايمان دارم به وفاداري روياها
و شما، چه ساده، ترسيده ايد از رؤيا