Wings of Desire :-)
30.10.05
تمام تلاشم را می کنم تا ايده آلم را بيافرينم . ايده آل من نزديک شدن به آن است ؛ و رسيدن به آن چيز ديگری ست .
از آن جا که ايده آل ذهنی (و احتمالاً بيرونی) من ، در حالت ايده آل ، هميشه در حال رشد است ، پس رسيدن برای من مفهومی دائم ندارد . يعنی در يک لحظه رسيدن را تجربه می کنم و لحظه ی بعد باز در حال نزديک شدن به بعدی هستم . و اين گونه ما هر دو در رشد و تجربه سهيم می شويم .
به نظر يک ايده آل شاعرانه می آيد ، و در واقع دشوار است و شيرين.
مثلاً
وقتی به قله می رسی ، لبخند می زنی ، خودت و همراهت را تحسين می کنی ، و به دنبال قله ی بعدی می گردی
(يا از قبل آن را در ذهنت داری) و صعود تازه اي را آغاز می کنی .
آن چه از آن به خوشبختی يا سعادت هم تعبير می شود ، در يک لحظه احساس می شود و اگر باز هم بخواهی
خوشبختی های تازه اي بيافرينی ، لحظات بعدی با تلاش برای رسيدن به خوشبختی بعدی و احتمالاً با چاشنی
شيرينی رويايی خوشبختی (های) قبلی سپری می شود ، تا تو از نو سعادت را بيافرينی .
يا وقتی نسبت به فرد يا پديده اي در تو علاقه اي پديد می آيد ؛ آن در يک لحظه است ، و لحظات بعدی اگر
بخواهی می توانی به باز آفرينی آن بپردازی . و می توانی بگويی که ايده آلت آن است که هميشه آن را باز بيافرينی . و يا به بيانی ديگر هميشه حقيقتاً آن را طوری تماشا کنی که قبلاً نديده اي .
اين مفهوم کمی دقيق تر تغيير ، آفرينش ، ايده آل ، و زنده بودن (يا شايد هم چيز های ديگر !) در کلام من است ، که با هم در تعامل هستند .
به اين ترتيب بديهی ست که آن چه در اينجا مطرح شد ، مربوط به زمان آفرنيش آن ، يعنی زمان وول خوردن کلمات در ذهن نويسنده است ؛ و قطعاً تنها زمانی باز آفرينی نخواهد شد که نويسنده مرده باشد .
22.10.05
يک ارتباط منطقی بين اين دو قسمت بيابيد !

قسمت اوّل : امروز در قطار ، قطار قطار ، قطار ، قطار می کردم .

قسمت دوم : دوست ندارم آدم ها يا چيز هايی که برايم خاص می شوند روزی ديگر خاص نباشند ؛ آن ها بيش از آن چه فکرش رو بکنی کمند !!! دقت کن که خاص از ديدگاه من ، نه ديگران . نمی دانم ، شايد چيز هايی که قابليت خاص شدن را دارند بيش از آن چه باشد که فکر می کنم ، امّا راستش اصلاً به اين فکر نمی کنم و نمی خواهم هم فکر کنم . دوست دارم خاص بمانند و تغيير کنند ، همان خاص يک خاصّ ديگر می شود . خاصّی را که ثابت بماند و مرا تماشا کند دوست ندارم و اصلاً او نمی تواند خاص باشد .
آره ! رشد می کند ، چون خاص است ؛ آره ! خاص !

حالا منظور من رو از خاص به طور خاص متوجه شدی ؟

پ.ن يکم. پی نوشت های شما از هر نوعی که باشد مقبول است . و موجبات سپاس گزاری ما را فراهم می آورد . اعم از :
منطقی (رياضی ، فازی (!) ، شرطی ، ... (وا !!!)) ، غير منطقی

البته پيش فرض عام (نه خاص) اين است که نوع غير منطقی ش بيش تر شبيه لطيفه است ، مگر آن که خاص باشد که خاص بودنش معادل خطای عام است (وای ، اين همونيه که همه دنبالشين ! خطای عام !) و با انتگرال گيری از اين بيست وجهی ناقص به اين نتيجه می رسيم که نمره ی بيست هم ميتونه انتگرالش صفر بشه ؛ هر چند که بيسته .

پ.ن.دوم. من واقعاً فکر می کنم که خوابم می آد و بهتره که برم لالا ؛ تا مسأله پيچيده نشده .
17.10.05
آدم ها از هم جدا می شوند
آدم ها روز به روز از هم دور تر می شوند
آدم ها ترسو می شوند
آدم ها مريض ، افسرده ، و عصبانی می شوند
آدم ها مهر را اشتباه می گيرند
آدم ها ديگر فکر نمی کنند
آن ها نگاه هم نمی کنند ، تماشا هم .
آن ها حتی گريه هم نمی کنند
آن ها ديگر هيچ کاری نمی کنند
آدم ها عادت می کنند
آدم ها به هم سلام می کنند بی آن که سلامی در کار باشد
از اين هاست که آشفته ام ، ای يگانه دوست من
با اين توصيف دو سؤال :
يکم . آدم ها چه کسانی هستند ؟
آدم ها کسانی هستند که مرا از خودشان نا اميد می کنند ، خسته ام می کنند . نه ! فکر نکن که می گويم آدم ها خوب نيستند . آن ها خوبند . همه شان .
من درد را با آن ها می فهمم . از اين فهميدن ها امّا ، نمی خواهم .
دلم به حال آن ها می سوزد . از اين دل سوزی ها نمی خواهم
دوم . دست توانای طبيعت که اين همه حوادث و عجايب به وجود آورده ، برای چه آدم ها را از ورطه ی حيوانيت به درجه ی انسانيت رسانيد ؟ اگر آن ها را به همان حال می گذاشت چه می شد ؟
...
12.10.05

...

روياهاتان ستاره اي باد !

پ.ن.
(عجب جمله ی جالبی !)
8.10.05

...
Nazanin
به نظر می رسد که تغيير فاصله يک اصل مؤثر و جالب در روابط انسانی باشد .
دور ... نزديک ... دور ... نزديک ... دور ... نزديک
...
يادم آمد جايی خواندم که نوشته بود : کسی که هنر گوش دادن به درخت را دارد ، ديگر نمی خواهد درخت باشد ، ديگر نمی خواهد چيزی غير از آن چه "هست" باشد ! انگار در مورد آدم ها هم همين طور است ؛ هميشه فکر می کردم درخت ها شبيه ترين موجودات به آدم ها هستند ... نمی دانم چرا . آن تک درختان فراوان را که در تو زندگی می کنند ديده اي ؟
3.10.05
شيهه ی اسب سپيدی باز هم پيچيد
عندليب از شاخه پريد
و خزان آمد
و تو رفتی
گفته بودم که نترس
گفته بودم که ببين
گفته بودم که بپر
...