تمام تلاشم را می کنم تا ايده آلم را بيافرينم . ايده آل من نزديک شدن به آن است ؛ و رسيدن به آن چيز ديگری ست .
از آن جا که ايده آل ذهنی (و احتمالاً بيرونی) من ، در حالت ايده آل ، هميشه در حال رشد است ، پس رسيدن برای من مفهومی دائم ندارد . يعنی در يک لحظه رسيدن را تجربه می کنم و لحظه ی بعد باز در حال نزديک شدن به بعدی هستم . و اين گونه ما هر دو در رشد و تجربه سهيم می شويم .
به نظر يک ايده آل شاعرانه می آيد ، و در واقع دشوار است و شيرين.
مثلاً
وقتی به قله می رسی ، لبخند می زنی ، خودت و همراهت را تحسين می کنی ، و به دنبال قله ی بعدی می گردی
(يا از قبل آن را در ذهنت داری) و صعود تازه اي را آغاز می کنی .
آن چه از آن به خوشبختی يا سعادت هم تعبير می شود ، در يک لحظه احساس می شود و اگر باز هم بخواهی
خوشبختی های تازه اي بيافرينی ، لحظات بعدی با تلاش برای رسيدن به خوشبختی بعدی و احتمالاً با چاشنی
شيرينی رويايی خوشبختی (های) قبلی سپری می شود ، تا تو از نو سعادت را بيافرينی .
يا وقتی نسبت به فرد يا پديده اي در تو علاقه اي پديد می آيد ؛ آن در يک لحظه است ، و لحظات بعدی اگر
بخواهی می توانی به باز آفرينی آن بپردازی . و می توانی بگويی که ايده آلت آن است که هميشه آن را باز بيافرينی . و يا به بيانی ديگر هميشه حقيقتاً آن را طوری تماشا کنی که قبلاً نديده اي .
اين مفهوم کمی دقيق تر تغيير ، آفرينش ، ايده آل ، و زنده بودن (يا شايد هم چيز های ديگر !) در کلام من است ، که با هم در تعامل هستند .
به اين ترتيب بديهی ست که آن چه در اينجا مطرح شد ، مربوط به زمان آفرنيش آن ، يعنی زمان وول خوردن کلمات در ذهن نويسنده است ؛ و قطعاً تنها زمانی باز آفرينی نخواهد شد که نويسنده مرده باشد .