اينجا تقريباً همه جوگير می شويم. جو نمره ی تافل و جی-آر-اي و امثال آن. جو رتبه ی دانشگاهی که برای فوق يا دکترا می خواهيم پذيرش بگيريم و ديگر هيچ. هويت خيلی آدم هايی که من اين روز ها می بينم را همين تشکيل می دهد که در چه دانشگاهی و با چه عددی پذيرفته می شوند.
و خيلی بها ها پرداخت می شود و من می ترسم از پشيمانی اين همه آدم بعد از چند سال. سخن های تلخ و حتی بدتر که تو که با فلانی شش تا پروژه داری! و چه قدر عادی شده است اين فضا
واقعاً مدرک را که از فلان دانشگاه جهان اول(!) گرفتيم، شاد می شويم؟؟؟! واقعاً اين چيزی ست که راضی مان می کند؟ ما می خواستيم اين طوری شود؟ اين شد همه ی زندگی؟ وووووه! من فکر نمی کنم گله ام ماجرای گربه دستش به گوشت نمی رسيد و شانس نزديک به صفر من در فوق ليسانس خواندن در استنفورد باشد.
جالب اينجاست که به نظر اين جو را خودمان هم می سازيم. اين که چه فرايندی ست که طی می شود را نمی دانم
پ.ن. من خودم را بسازم، کلی کار کرده ام. هرچند که خوشبختانه تا حدی از جو دانشگاه عقبم
من دلم می خواهد همه مان بدون هيچ لايه اي و پوششی، مستقيماً آرام و شاد باشيم. فقط همين. حالا گيرم که همه هر فکری هم بکنند.
به همين شادی بسيار قناعت کرديم..چه کنيم ديگر؟ شما ببخشيد
و من امروز صبح برد زنان ساختمان ابن سينا را که ديدم، يک صفحه ی اول را که خواندم، هدفون به گوش، زدم به خنده و مسخره بازی...و بعد به سرعت چشم هايم بی پرده خيس شد. و من سعی داشتم تا دانشکده به زور خشکشان کنم، عينک آفتابی هم چشم هايم را از خورشيد و چشم های آدم ها می پوشاند، هم آن ها را از چشم هايم. و من اينجا نمی خواهم راجع به آنچه خواندم، چيزی بگويم يا بحثی بکنم.
و دم غروبی راجع به طرح بومی سازی ورود به دانشگاه که حرف می زديم:
- "...شما از اين کشور برويد، ما درستش می کنيم..."
- "هاه! کجاش رو درست می کنيد؟ از کجاش شروع می کنيد؟"
- "همون طور که زمان پهلوی آمديم و ساختيم...حالا هم می سازيم...اما شما بهتر است که برويد..."
(سکوت... از پنجره به بيرون نگاه می کنم، نگاهی به موبايلم می اندازم...)
-"راستی، برج ميلاد هم قشنگ شده ها! "
*: جوری که من می دانم، به موجب بخشی از اين طرح، دختران به طور پيش فرض بايد در شهر يا دهات(!) خودشان درس بخوانند، مگر اينکه پدرشان وثيقه ی ملکی نمی دانم چه قدری بگذارد تا اگر دخترشان مرتکب خطا(!!)يی شد که پسر ها نمی شوند، همه چيز گردن خودشان باشد.
و من ياد "جنس دوم" افتادم که بچه ها برايم خريدند و کلی منتظر شده بودند که شهر کتاب دو جلدش را بياورد و آخر کلاس گسسته هيجان زده ام کردند... و از گلناز مشاوره خواسته بودند که چه برای اين موجود(!) بخرند! ياد اين خيالات بازيمان باهم که:
- "فکر می کنی ده سال ديگه، هر کدوم اين بچه ها کجا باشن؟"
- "خوب، اول خودت! من فکر می کنم که ..."
و ياد حميد که چه قدر با اين کتاب شوخی می کرد و من همچنان سنگ کاغذ قيچی ها را می بردم و الهه ی شانس خوانده می شدم.
حال من خوب است! و حال من هميشه می تواند بهتر هم باشد، حد اقل فعلاً!
بادا که مفيد باشم.
مونولوگ:
رفتاری از من که در بطن، رنج باشد، تحقيقاً در راستای سلامتم نيست. يک انسان ناسالم، قطعاً تأثير منفی در جامعه خواهد داشت، نمودی از شادی هم نخواهد بود.
از آنجا که خوش بينانه می توانم از حال آگاه باشم، می توانم انتخاب کنم، پس می توانم در هر لحظه اين پارامتر را چک، و تغييرات لازم را اعمال کنم.
در سطح تئوری با تغيير مسأله اي ندارم، که خاصيت طبيعی اين زندگی و طبيعت است.. و چه خوب که هست. از آنجا که رو در بايستی هم ندارم و از صحبت با من در آغوش خودم ترس و ترديدی نه، می توانم حدس بزنم که آن چه مرا گاهی، مثل الان، از احوالم در آينده می ترساند، بيمی ست در من از دوری يا از دست دادن آنچه سر انجام ممکن است روزی مطلوب بيابم (که قابل درک است!) و شهودی ست در من که بوی مطلوبی شنيده، طفلکی دلش لرزيده است که مبادا... بويی از جنس لمس نو به نوی رؤيايی ديرين، تمايلی که زمانی برای من موجود می شود که آن بخش پرفکشنيست (کمال طلب؟) وجودم، آرام گرفته باشد و به من گفته است که آن وقت ديگر حاضر نيست کوتاه بيايد. برای او، هيچ وقت کشف آنچه می خواسته را نکردن، قابل تحمل تر از کشف و جدايی از آن است، که دومی نا ممکن و بيش از حد فرساينده می نمايد؛ هرچند که هر دو به نوعی دردناکند. سودايی جز رهايی و رشد شادی واقعيت آن خيال مطبوع ندارد و با همه ی اينها پرهيز دارد از وابسته کردن معنای زندگی به هر چيزی جز معنای زندگی..برای او هم، اين مهر، شادی و آزادی ست که معنا دارد... و البته لمس نمودی از اين معنا، لمس همان خيال خوش ترکيب زيبا که واقعی باشد... شاهد جوانه زدنش بودن.