Wings of Desire :-)
22.2.09

يو ريچد ... پليز ليو يور مسج
سلام..ده روز نگران بودم و دستم به هيچ جا بند
نبود تا شماره جديد رو
ديدم..دلم خيلی تنگ شده برات، امشب تو اتوبوس گريم
گرفت
دی. مراقب خودت باش:

اگر من هر از گاهی خسته شدم
صبور باش
تنهايم مگذار
تنهايم بگذار
آرام باش
قضاوتم مکن
بگذار بدانم که پذيرايی اگر هستی
اگر خسته و ترسان و پريشانم
شانه هايم را نگاه کن و بار بر آنها را
دلم را ببين که زلال است
و بگذار بدانم که می بينی
آن وقت از سرما يخ هم بزنم، قوی تر از پيش بر ميگردم
دست من اينجاست
"می شناسم اين موهبت را که اجازه دارم خود را رها کنم و نه اينکه نابود کنم فقط از اين طريق می توانم هميشه دوباره بلند شوم."
15.2.09
به کجا ميرويم؟ من دارم ميترسم
من نمی دانم سال ها بعد، يا ماه ها بعد يا هرقدر بعد اين خاطره ها را اينجا بخوانم چه حسی خواهم داشت. و نمی دانم هم الان چه حسی ست که می خواهد اينجا نوشته شود. اصلاً نمی دانم اسمش حس است يا چيز ديگر..اما می خواهد؛ پس می نويسم.
بيست و شش بهمن هشتاد و هفت است و آفتاب غروب کرده و بار قبل آنجا برف می آمد.. اين بار هوا هوای اسفند و سرمای قبل از عيد.. با هرچه بود، شاد يا غمناک، پذيرا بودم. خيابان شلوغ بود..انتظار شلوغی را داشتيم..خيالی نبود اما..قدم ميزديم ديگر..و آرام بوديم..لبخندی، شيطنتی، مهری، سکوتی، سخنی، اشکی..رياضيدان که نيستم، نمی شمارم که..هرچه! دلم می خواست آدم ها را دست کم با بهانه شاد ببينم..دختر هايی که احتمالاً برای دلداری هم باهم آمده بودند کافه..گيرم که شکايت هاشان با من فرق داشت.. يا هر چند نفر يا هر آدم تنهای مشغول شعر خواندن در کافه..ماشين ها ايستاده بودند..من اصلاً گاه در خيابان جوری که آدم ها نفهمند، چشم می چرخانم تا ببينم کسی را شاد می بينم يا نه. و از تلاقی لبخند ها که يک در هزار پيش بيايد ته دلم حس رضايت می کنم..لبخند هايی که از ديدن لبخند های ديگر لحظه اي درنگ می کنند و می روند تا تبديل به اشکی يا لبخندی جای ديگری شوند..خيابان شلوغ بود..يک نفر جلوی ماشين افتاده بود..ثانيه ی اول..از عرض خيابان متقاطع رد می شويم..ماشين می تواند آدم را بيشتر له کند و فرمان را سمت خيابان متقاطع بچرخاند..آدم ها دارند از خيابان رد می شوند..ثانيه ی دهم..به سرعت می پيچد..آدم اولی را له، و چند تای بعدی را در خيابان متقاطع زير می گيرد..ثانيه ی پنجم بود که ما از خيابان متقاطع رد شديم و چند ثانيه اي با لرز و ديگر نمی گويم چه دور می شديم و می ديديم که آدم ها زير ماشين بودند..خيابان شلوغ است..ما می لرزيم..و اشک..و دادی که بيرون نيامد..و حالا شب است و
. شب نمی شود داد زد..شب می شود گريه کرد.
تا نفسمان جا بيايد به دوستان می رسيم و من باز دنبال لبخند می گردم..چندتايی هم می بينم..گاه لبخندی که می دانم برادرم هم الان با احتمال خوبی لبش خندان است..پاهايم هنوز می لرزند..ماه قشنگ است اما..از زيباييش چيزی کم نشد که کسی ديوانه وار چند نفر را کشت يا من بدنم هنوز می لرزد يا چيز هايی در گلويم مانده يا هرچه. کسی چه می داند..شايد هم لبخند هايی که ديده از خشونت ها بيش تر بوده..خوش به حال ماه که هميشه زيبا می ماند. کاش زيبا شوم.
7.2.09
اون قدر دلم گرفته که دلم می خواد يکی بهم بگه:
"...چيست؟ دوری راه خسته ات می کند؟
درون چشمانت مرا چيزی خسته نمی کند..."
نزار قبانی

اهميتی نمی دهم پيشگويان چه می گويند
يا چيزی بر پيشانی ام هست يا نيست
يا چيزی بر پيشانی ات هست يا نيست
يا چيزی بر پيشانی اش هست يا نيست
چه اهميتی می تواند داشته باشد؟

اصلاً می دانی؟
اعتراف می کنم به تو نگفته ام که چشم های من پيشانی ام را نمی بيند،
هيچ وقت هم نديده بوده.
چشم ها را اما،
آری! خوب می بيند، خوب!

کاش ميدانستم وقتی لوس و غرغرو و بهانه گير می شوم و گاهی وقت هايش خود-آزاری هم چاشنی اش می شود، مثلاً به اين شکل که از جايم تکان نمی خورم (فيزيکی يا روانی) تا حال و هوايم عوض شود، چه قدر موجود غير قابل تحمل مزخرفی می شوم.خيلی!

---

وقتی در نهايت میپذيريد كه
چندان مهم نيست كه پاسخی برای همه چيز نداريد؛
كه اشكالی ندارد كه آدم بی عيب ونقصی نيستيد؛
آن وقت درمیيابيد كه آشفته و پريشان بودن
بخش عادی موجودیست به نام آدمیزاد

واينونا رايدر