Wings of Desire :-)
15.2.09
به کجا ميرويم؟ من دارم ميترسم
من نمی دانم سال ها بعد، يا ماه ها بعد يا هرقدر بعد اين خاطره ها را اينجا بخوانم چه حسی خواهم داشت. و نمی دانم هم الان چه حسی ست که می خواهد اينجا نوشته شود. اصلاً نمی دانم اسمش حس است يا چيز ديگر..اما می خواهد؛ پس می نويسم.
بيست و شش بهمن هشتاد و هفت است و آفتاب غروب کرده و بار قبل آنجا برف می آمد.. اين بار هوا هوای اسفند و سرمای قبل از عيد.. با هرچه بود، شاد يا غمناک، پذيرا بودم. خيابان شلوغ بود..انتظار شلوغی را داشتيم..خيالی نبود اما..قدم ميزديم ديگر..و آرام بوديم..لبخندی، شيطنتی، مهری، سکوتی، سخنی، اشکی..رياضيدان که نيستم، نمی شمارم که..هرچه! دلم می خواست آدم ها را دست کم با بهانه شاد ببينم..دختر هايی که احتمالاً برای دلداری هم باهم آمده بودند کافه..گيرم که شکايت هاشان با من فرق داشت.. يا هر چند نفر يا هر آدم تنهای مشغول شعر خواندن در کافه..ماشين ها ايستاده بودند..من اصلاً گاه در خيابان جوری که آدم ها نفهمند، چشم می چرخانم تا ببينم کسی را شاد می بينم يا نه. و از تلاقی لبخند ها که يک در هزار پيش بيايد ته دلم حس رضايت می کنم..لبخند هايی که از ديدن لبخند های ديگر لحظه اي درنگ می کنند و می روند تا تبديل به اشکی يا لبخندی جای ديگری شوند..خيابان شلوغ بود..يک نفر جلوی ماشين افتاده بود..ثانيه ی اول..از عرض خيابان متقاطع رد می شويم..ماشين می تواند آدم را بيشتر له کند و فرمان را سمت خيابان متقاطع بچرخاند..آدم ها دارند از خيابان رد می شوند..ثانيه ی دهم..به سرعت می پيچد..آدم اولی را له، و چند تای بعدی را در خيابان متقاطع زير می گيرد..ثانيه ی پنجم بود که ما از خيابان متقاطع رد شديم و چند ثانيه اي با لرز و ديگر نمی گويم چه دور می شديم و می ديديم که آدم ها زير ماشين بودند..خيابان شلوغ است..ما می لرزيم..و اشک..و دادی که بيرون نيامد..و حالا شب است و
. شب نمی شود داد زد..شب می شود گريه کرد.
تا نفسمان جا بيايد به دوستان می رسيم و من باز دنبال لبخند می گردم..چندتايی هم می بينم..گاه لبخندی که می دانم برادرم هم الان با احتمال خوبی لبش خندان است..پاهايم هنوز می لرزند..ماه قشنگ است اما..از زيباييش چيزی کم نشد که کسی ديوانه وار چند نفر را کشت يا من بدنم هنوز می لرزد يا چيز هايی در گلويم مانده يا هرچه. کسی چه می داند..شايد هم لبخند هايی که ديده از خشونت ها بيش تر بوده..خوش به حال ماه که هميشه زيبا می ماند. کاش زيبا شوم.
3 Comments:
Blogger Nazanin said...
همیشه امکانش هست که از وسط جمعیت یه چاقو مستقیم بیاد تو سینه ی من که از کنارشون دارم رد می شم!ا

Blogger Nazanin said...
ميگم وقتي اينترنت من خراب ميشه و شما جيميل منو چک ميکني و کامنت ميذاري اينجوري ميشه :دي

ديدي من چقد از احتمالي که دادي تعجب کردم؟؟!

Anonymous Anonymous said...
khob har lahze ham momkene ye kife pool az aasemmoon biofte too daste to ta baghieye omreto pooldar bashi, shayad in kif hamoon chaghooe bashe vali dar nooe khodesh doost dashtaniie!
chera inghadr manfi bafii mikoni?!!!