زيبايی بهار را نمی تواند ببيند، در حالی که چشم هايش خوب می توانند ببينند، و از اين که می داند چيزی هست که می تواند زيبا ببيند و نمی بيند، بيش تر
می شکند، له می شود.
تماشای يک وجب چمن، يک برگ، چنان به وجدش می آورد که گويی جهان، همه بهار است و بهار همه جهان.
گوسفند ها را در حال چرا می بيند، از ذهنش عبور می کند که کاش گوسفند بود و فقط می چريد.
از تورم ادراک دور و برم است که بدل به انفجار شده ام، می شوم. مانده ام چرا تمامی ندارد.