Wings of Desire :-)
25.5.08

امروز در سومين روز سردرد بی سابقه ام، چند روز قبل از اينها، چند روز بعد از آن ديگری ها، کتابی را ورق می زنم. خلاصه اي از بخشی از آن را با اندکی تغيير جمله بندی و با رعايت امانت معنوی آن می آورم:


در خلال رشد به سمت آزادی عاطفی، اغلب در ارتباط با ديگران از سه مرحله می گذريم:

مرحله اول: بردگی عاطفی: خودمان را در قبال احساس ديگران مسؤل می دانيم، فکر می کنيم بايد مستمراً تلاش کنيم تا ديگران را شاد نگاه داريم. اگر آنها شاد نباشند، ما احساس مسؤليت می کنيم. چنين حالتی ما را خيلی زود به اين نتيجه می رساند که تمام نزديکان و آشنايان ما باری بر دوش ما هستند.

در روابط صميمی اغلب قبول مسؤليت احساس طرف مقابل بسيار زيان بخش است. امروزه مرتباً با جمله ها و لحن های متفاوت می شنويم که افراد خود را در قبال احساسات ديگری مسؤل ديده اند و احساس خفگی کرده اند. در ابتدا معمولاً ارتباطی روح بخش، خود انگيخته، شاد و محبت آميز را فارغ از چنين مسؤليتی تجربه می کنند. با گذر زمان، احساس مسؤليت برای احساسات طرف ديگر شروع می شود. رفته رفته ارتباط مشکل تر و مشکل تر می شود.

مرحله ی دوم: نفرت انگيز: در اين مرحله ما به بهای سنگين قبول مسؤليت در برابر احساس ديگران آگاه می شويم، و سعی می کنيم آن را با توان خودمان منطبق کنيم، و وقتی متوجه می شويم که چه فرصت هايی را در زندگی از دست داده ايم و چه قدر کم به ندای روح خودمان پاسخ داده ايم، عصبانی می شويم. نويسنده به طنز اين مرحله را نفرت انگيز می نامد، چرا که در آن به نظرات افراطی ضد مرحله ی بردگی عاطفی متمايل می شويم. "اين مشکل تو است! من مسؤل احساسات تو نيستم." ديگر نمی خواهيم در مقابل احساسات ديگران مسؤل باشيم. همچنان که از مرحله ی يک خارج می شويم، ممکن است باقيمانده ی احساس ترس و گناه از داشتن نياز را به دوش بکشيم. بنابرين جای تعجب نيست اگر نياز هايمان را به گونه اي بيان کنيم که به نظر ديگران سخت و انعطاف ناپذير يا غير منطقی بيايد.

مرحله ی سوم: آزادی عاطفی: ما به نياز های ديگران از روی محبت پاسخ می دهيم، نه از روی گناه، ترس يا شرم. ما مسؤليت کامل رفتار خود را می پذيريم، اما مسؤل احساس ديگران نيستيم. ما آگاهيم که نمی توانيم تحقق نياز هايمان را به عهده ی ديگران بگذاريم.

(ارتباط بدون خشونت، زبان زندگی؛ نوشته ی آقای مارشال روزنبرگ، ترجمه ی آقای کامران رحيميان)

---

راجع به بخش اول از تجربه هايم به ذهنم آمد که گاه از آنچه يک فرد در رابطه باز می تاباند، -مثل جمله هايی از اين دست: تو مرا ناراحت کردی، تو مرا خوشحال کردی- ديگری به حق اين احساس را می کند که دست کم از ديد طرف مقابل، مسؤل احساسات اوست، و اين به مرور زمان فرساينده می نمايد. در چنين حالتی انگار افراد ناجی يکديگرند، و من اين را دوست ندارم.

---

شيفته ی اون لحظاتی از فيلم "اميلی" ام که مشغول کيک درست کردن ميشه.

---

پ.ن. اول. امتحان پايان ترم پنج شنبه ام open book است. اگر نبود، جداً نمی دانستم چه کنم.
پ.ن. دوم. فرض کنيد گاوها پرواز کنند و ما همچنان موجودات دوپايی که نمی توانند پرواز کنند باقی بمانيم.
در اين صورت چه ايده هايی برای مصون ماندن از آن اتفاقی که نمی خواهيد بيافتد، به ذهنتان می رسد؟

12.5.08
ارديبهشت هشتاد و هفت و خانه باغ

"حضور"،
بی نامی احساس است
و در پی تحليل آن نبودن

چرا که پرنده ساده می خواند

آگاهم به لحظه اي بودن آن
اجازه می دهم همان گونه که هست،
باشد، درنگی کند، برود


به سادگی همين زنگوله ی آويزان درخت گيلاس
يا بال زدن پروانه که حقيقت دارد

---

و من حضور خود را می خواهم

6.5.08
گل داوودی بنفشی که روی ميزمه..يادش به خير


---

دلم می خواد بزنم به کوه و کوير و جنگل و دريا و دور دور ها..با يک عالم کاغذ و احياناً کمی رنگ و بساط طرح و نقش و شعر.
هی بخوانم و بنويسم و نقش بزنم..تمام که شد، همه را بسوزانم. حتی يک مداد هم نداشته باشم.

و بعد حدس می زنم سکوت می شود..

گمانم آنجاست که خورشيد طلوع می کند.

---

"ترا خواستن مصیبتی است
وقتی که نام ترا انکار می کنم
و روی بر می گردانم
تانیزه ای بر پشتم بنشیند. "

به نقل از وب سايت رسمی حسين مهرگان
يادش به خير، طراحی کردن هايم..




1.5.08
فقط "بودن" تو در رؤيا، که موهايم را شانه می زدی،
باد باران خورده ی بهاری بود،
بر من وزيد و باز گذر کرد.

ارديبهشت هفت سال پيش بود که از خانه به رؤيايم آمدی و بعد از آن، ديگر به رؤيايم است که می آيی و می روی.
حالا هر وقت که می آيی،
ساکت تماشايت می کنم،
تلاش می کنم ببوسمت، ديگر کسی نمی گويد تازه خوابيده، بيدار می شود و من با سادگی تمام باور کنم و منتظر بيدار شدنت بمانم.

حالا من که خوابم، تو منتظر بيدار شدنم می مانی؟