Wings of Desire :-)
27.6.05



خوب نقطه ی تاريک هست ؛ با گذشت زمان-که کاش نبود يا نميديدمش- گاهی با سفيد يا رنگ های
پس زمينه قاطی ميشود ، و رنگ های چرکی پس ميدهد ، اوو ... ،
در پی پاک کردن سياهی ها نيستم ،
چون رد پايم برای پاک کردن آنها ، سياهی های ديگری بر جا خواهد گذاشت ، هر چند که شايد آن سياهی های
تازه هم خوب باشند ، برای اينکه بالاخره تازه اند ! پس بهتر است بگويم در پی نابود کردن
همه ی سياهی ها نيستم ، ميخواهم اول آنها را ببينم ، و چرک نباشند - وای که من از چرکی حالم بد ميشود - اگر
سياه هم هست ، بايد قشنگ سياه باشد ، از اساس ! و به اين فکر ميکنم که اينها را اگر يک جا ، جمع
کنم بهتر است يا اگر پخش باشند ؟ به نظر ميرسد چند جا باشد ، متعادل تر است . نميدانم .

پ.ن:از ديروز که از امتحان هام خلاص شدم ، مدام در حال فعاليتم ! صبح هم مثلاً قراره پنج بيدار شم ،
که يه اتفاق تاريخيه ، که همزمان با عبور ستاره ی سهيل ، هر چند ميليارد سال پيش ميآد ؛ يادم آمد
آن بار که زود بيدار شدم ، قرار بود جشن تولد يک ميلون و هفت صد هزار سالگی ام را جشن بگيرند ،
نميدانم اگر ميدانستند تا ~... سال ديگر هم ميخواهند جشن بگيرند ، باز هم آن کار را ميکردند ؟

اصلاً من تعجب ميکنم از اين(کدوم ؟) جماعت ايده آليست ؛ وقتی اين همه به يک ايده آل فکر ميکنی ، و در جهتش حرکت ميکنی ،
ديگر ايده آل بودنش را از دست ميدهد ، دنيا پر از چيز های تازه است !
البته بعضی حادثه ها (آدم ها ، اتفاق ها ، پديده ها ...) هميشه تازگی دارند ، که البته اونم
بستگی به خودت داره ، و کم تر (يا هيچ) به خارج از تو ربطی نداره ؛ پس اگر هم آدم ميخواد ايده آليستيت (!) در
پيش بگيره ، (در پيش ايده آليستی راه بره) ، اونو بايد در خودش جستجو کنه ؛
اما معمولاً اين ايده آل ها که ميسازيم (!) ، در ذهنمان ايده آل ميشوند ، و در خارج ، اوه ! اصلاً
شايد ... ، نه دوره ی اين ديگه گذشت ، فراموش کن .
البته هنوز هم به نظر ميرسد ايده آل داشتن ، بهتر از نداشتنش است ، پس آنچه مهم است اين است که آن را اصلاً
برای چه می خواهی !
هاها ، من کجام ؟ بذار ببينم
...

گاهی برای مدتی ميرم ، بعد بر ميگردم ، اما گاهی خيلی طولانی ميشه .

هيچ قانون ثابتی ، يا بهتر بگم ، هيچ قانونی در دنيای من وجود ندارد ، هاها، نه بابا ، اونقدر هام
ترسناک نيستم ، از زير صندلی بيا بيرون ،دندوناتو ول کن ؛ امنه .
(البته فعلاً)!

از اول هم خودم بودم ، کسی نبود ، دنيای من بود ؛ اما گاه حضور کسی را حس ميکردم ، حالا آن
حضور را دوباره حس ميکنم ، ميبينمش ، قديم ها نميديدمش ، حالا ميبينمش ، سلام !

من عادت نميکنم ،
من عادت نميکنم ، حتی به عزيز ترين ،
من عادت نميکنم ،
اگر عادت کردم ، مرده ام .

ديدن عکس بچگی بعضی آدم ها خيلی برايم جالب است ! اما خوب حيف که نميشه
...

هر چيزی ناپايدار است ، اگر ميخواهی باز ببينيش ، بايد باز بيافرينيش .
حتی آنها که خارج از تو اند ، هم ميتوانند با ياد آوری آن به تو ، کار خوبی انجام بدهند ! حالا
کو آدمش ؟ هست ؟ آره ، ايناهاش ، يکی تو ذهنم دارم ، هاه ، پس تو هم سلام !

وای عاليه ، اين ها را که مينويسم ، تند تند هی جاهاشون را با هم عوض ميکنند ، خيلی نادر است !
انگار تريبون آزاد گذاشتم !
بفرماييد ، کسی مونده ؟
من ، من ، اما الان کار دارم ! ببخشيد شما ميشه بی زحمت اعلام کنين کی تريبون آزاده ؟
نه ! ا ، مگه الان آزاده ؟ آزاد آزاد ؟
نه مثل اينکه خيلی هم آزاد نيست ؛ پس من بعد بر ميگردم با خودتون صحبت ميکنم
...

لودن در فرا استقرای بدبينانه ی خود ميگويد :
همه ی نظرياتی که الان هستند ، نادرستيشان روزی روشن خواهد شد ، چون همين بلا سر قبلی ها هم آمد
حالا لودن نيست ، يه لودن ديگه دارم ميبينم ، به به ، سلام آقای(نميدونم) لودن .
در يکی از اين ظرف های اصفهانی -گل مرغی - حتی آب هم چه قدر خاص به نظر ميرسد !
اطراف ميز کامپيوترت بايد خلوت باشد ! چون خودش به اندازه ی کافی تسخير کننده هست ! وقتی اتاقت را کاملاً و بدون چشم پوشی (!) مرتب ميکنی ، شبش (بعدش - احتمالاً شب شده) ، بهتر ميتونی فکر کنی ! آخيش ... خلوت شد .
الان شب شده ! البته الان فردا به حساب ميآد ، آخ جون ، يه روز ديگه .
با نگرانی هام کنار ميآم ، خوبه ، فعلاً که قاطی نکردم . من بايد صبرم زياد باشه ، که کمه ! فکر کنم بدونم برای چی کمه !

نميخوام چيزی برام عادی بشه ، پس تغيير ميکنم ، و تغيير ميدم
اين هفته کنکوره ، وقتی ياد يک سال قبل خودم اين موقع می افتم فقط خندم ميگيره ! :)) ، آخه از بس که باحال بود ، اين روزا ديگه تکرار نميشه ، بعد ها بهش ميخنديد ، شما ها که کنکور داريد .
جداً من چه قد راحت بودم ، روز کنکور ، نوشيدنيمو يادم رفت ببرم تو ، رفتم بالا، ديدم نيست ، پايين داداشم اينا هنوز مونده بودن ، برگشتم ، گرفتم و رفتم ، خانومه نميذاشت ببرم ، ميگفت خودمون بهتون آب ميديم ، گفتم من آب نميخوام ، مال خودمو ميخوام :)) ، گفت نه ! گفتم رييس حوضه کجاست ، رفتم داشت اين بند های بديهياتو ميخوند ، گفتم من ميخوام آبميوه ی خودمو ببرم سر جلسه ، گفت تو مشکلت الان فقط اينه ؟؟؟ گفتم بله ،( البته مشکل که نيست ! =>اينو ديگه نگفتم! )گفت برو ببر من رفتم ، بقيه هم رفتن آوردن مال خودشونو . خنده دار نبود ؟ آخه الان خودم کلّی دارم ميخندم ! :)) بعد جلسه هم ، مثل *** ها هی ميخنديدم .
آهان ، يادتون باشه اگه يه جايی دنبال يه توان دويی چيزی ميگشتيم ، ممکنه تو سؤال بالايی چاپ شده باشه !
فقط راحت باشيد ، نتيجه ی تلاشتونو ميگيريد .

?
??
???
????
?????
??????


بالاخره
overflow
شد
.
25.6.05

اگر فکر نکنيم ، و تصميم نگيريم ، و تفکيک نکنيم ، و فقط دريابيم و احساس کنيم ، چه پيش خواهد آمد ؟ اگر از ترس هامان فرار کنيم ، آن وقت قوی تر می شوند ، اما اگر مثلاً با آنها مقابله هم کنيم نتيجه همان است چون از روی ترس است که مقابل آن می ايستيم ، پس اينجا فقط دريافتن است که کار ميکند . هر تفکری که شکل بگيرد ، خود از جايگاه نفوذ آن ترس در ما خواهد بود . يعنی در واکنش نسبت به آن است ، و به گمانم ، خيلی از ما که از درگيری ها رنج ميبريم ، يا نسبت به خودمان بی رحم هستيم ، و حتی بر آن اذعان ميکنيم ، برای آن است که می خواهيم در عکس العمل باشيم ، اين طور اگر هفتاد سال قرار بر زندگی باشد ، احتمالاً شصت و نه
سال و سيصد و شصت و چهار روز و چند دقيقه ی آن اين گونه خواهد گذشت . اين واکنش ها دست کم فقط آن را تشديد ميکند .

. اين با بی تفاوتی و بی محلی فرق دارد .

اما اگر فقط آن را تماشا کنيم ، به نظرم می رسد که خوب باشد . همچنين در مورد ساير آنچه که به بشريت مربوط ميشود ، هم ميتوان اين مطلب را تعميم داد (البته خيلی عجولانه مينمايد.)
وای ، اين ديگه آخر نظره ، به دنبال پاسخ نباش ، سؤال ها را بگير ، درياب ، تماشا کن ، و بياموز . چه بسا پرسش ها ، خود ، پاسخ باشند .
(خوب است به پست چهار شنبه سيزده آوريل يک نگاه داشته باشيد .)
اينها که گفتم صرفاً ايده (اگر بشود اسمشان را ايده (!) گذاشت) های بسيار خامی هستند ، که ميشود راجع به آنها صحبت کرد ، من هم بايد فکر کنم .
احتمالاً خلاصه (!) ی همه ی اين حرفا اين ميشه که ، در بند و درگير نباش .
(!!!!!تو دربند ، درگير نباش!!!!!!)
شايد همه ی آنچه که ما به آن نياز داريم ، قبل از هر چيز ، رها کردن خودمان باشد ، و به ياد داشته باش (!) که هيچ کس تو را رها نخواهد کرد ، شايد اگر خيلی عزيز باشی و خوش بخت ، کسی پنجره اي به تو بنماياند ، کليدی را به تو نشان دهد ، يا سخنی با تو بگويد ، اما آن کس که بايد بپرد ، تو ، هستی . اگر هم خواستی با کسانی بپری ، آنها هم ، خود ، بايد بپرند .
(...ياد سيمرغ افتادم )
پ.ن. حالا :
چشمات رو روی هم بذار
چشماتو ببند
...
نفس عميق
حالا ميتونی يه آرزو بکنی و مطمئن باشی که هر وقت که بخوای بهش ميرسی . مطمئن .
...
...
...
نفس عميق
...
حالا
...
22.6.05
شادی بی نهايت تنها با شهامتی بی نهايت به دست می آيد
(کريستين بوبن)
حالا من در حالی که غمگينم ، شهامتم را زندگی می کنم به اميد آنکه شادی را تجربه کنم
...

...
Nazanin
گويی او به عمق آن کوچه ی بی انتها می رفت .
19.6.05
پروانه تقلا می کرد ، مسافر دلش سوخت ، پيله را باز کرد به اميد ديدن پرواز او ، اما پروانه هيچ وقت پرواز نکرد ،
آخر هنوز بال هايش آماده نبودند ،
او هيچ وقت پرواز نکرد .
18.6.05
ظاهری بودن ، خلاف صميمانه بودن است .

اگر می خواهی صميمانه با افرادی رابطه داشته باشی ، اگر از تو ميپرسد حالت چه طور است ، و خوب هستی ، آن را طوری بگو که آن خوب بودن را او هم احساس کند ، و اگر نه ، صادقانه بگو نه ، خيلی خوب نيستم ، احساس می کنم ...

شايد مثال خيلی خوبی نبود ، اما خيلی از ما ، چون با تجارب گذشته مان زندگی می کنيم ، چون قبلاً کسی از ما همين سؤال را پرسيده بود و بعد از آن از هم دور شده ايم ، چون در گذشته ممکن است صدمه ديده باشيم ، ديگر حاضر به زندگی کردن هم نيستيم ، و فقط بازی می کنيم .

آره ، تو که خودت ميگی خيلی آدم اميدواری هستی ، حالا چی شده که ميخوای بازی کنی و بری اون دور دورا ، چاره اش رو من می دونم ، يک اتفاق خوب که منتظرته تا خلقش کنی ، يا بهتر بگم ، کشفش کنی .

تنها خواهش من اين است : لطفاً زندگی کن .
13.6.05

ظلمت شکافت ، زهره را ديديم و به ستيغ بر آمديم

آذرخشی فرود آمد و ما را در نيايش فرو ديد .

لرزان ، گريسيتيم ، خندان ، گريستيم.

رگباری فرو کوفت ؛ از در همدلی بوديم

سياهی رفت ، سر به آبی آسمان سوديم ، در خور آسمان ها شديم

سايه را به درّه رها کرديم ، لبخند را به فراخنای تهی فشانديم

...

سکوت ما به هم پيوست ، و ما ... ما شديم .

تنهايی ما تا دشت طلا دامن کشيد .

آفتاب از چهره ی ما ترسيد .

دريافتيم و خنده زديم ، نهفتيم و سوختيم

هر چه با هم تر ، تنها تر

از ستيغ جدا شديم ،

من به خاک آمدم و بنده شدم ، تو به بالا رفتی و خدا شدی .

(ناشناس)

9.6.05
کسی می پرسد :

چه موجودی است که آدم ها را به آدم ها ، آدم ها را به آثار هنری به طور کلّی ، آدم ها
را به هستی ، و ... ، سوق می دهد ؟ چه روحی ؟

منظورم تقريباً ايجاد جاذبه برای ايجاد رابطه است .

چيزی از جنس تفاوت ، تشابه ، دوستی ، مهر ، کنجکاوی ، ... ، يا چه ؟

و کسی گفت :

نميدانم ، من هم هميشه ميخواستم بدانم ، اما هميشه پيش از آن که فکر کنی اتفاق
می افتد ، هميشه اين طور بود ،

...

شايد ترکيبی به غايت پيچيده و ساده از همه ی آن چه که گفتی و
نگفتی ، اما من آن ' مهر ' را بيش تر دوست دارم که باشد ، تو چه طور ؟

گفت :

چه خوب گفتی از مهر ، حس فوق العاده اي به من دست داد .

بدان درد را بر کسی می دهد
که نور علاقه از او می جهد
تو گر اهل دردی به آيت ببين
که او دوست دارد تو را ناظنين

...

الان بسيار خوابم می آيد ، بعد با هم صحبت خواهيم کرد .






8.6.05

گفت :
...
خداوند دری ديگر به سوی تو باز کرده است ، شايد در دو گانه اي باشد ، شايد در هزار گانه ی بی رخصت .
...


سکوت کردم

...

حال می گويم :گويی در هزار گانه اي بود ، بس بی رخصت .
...
...
رفتار و آثار ما چيزی جز پاره های وجود ما نيستند .
ممکن است زبان توانايی دروغ گويی داشته باشد ، اما هنر فاقد اين تواناييست .
هيچ هنر مندی در مقابل اثر خويش غير صادق نيست .
رفتار های شخصيتی می توانند دروغ باشند ، اما رفتار های روحی دروغ نيستند .
...
4.6.05
از سفر می آييم
به تهران نزديک می شويم
ساعت : هشت عصر
خورشيد : ديد رس چشمان ما ، در سوی روی ما

رنگ خورشيد از سفيدی روز به سرخی غروب می گرايد ،
يافتم که چه اندک خورشيد را دايره وار ديده ام .

فاصله از اولين دوربرگردان : 1000 متر

به تهران نزديک تر می شويم
هنوز به دور برگردان نرسيده ايم

و من در حوالی خيال آب می نوشم و در حوالی انديشه نفس .

...

اينجا جنوب تهران است ،
ندانستم دود سياهی که آزارم داد از کدام کارخانه بود ،
شايد سيمان بود ،
و من آدم هايی را ديدم که در آن چمن ها تفريح ميکردند ،
( و چه هوای مفرّح و چه آسمان لاجوردی !)

... ديگر به دوربرگردان رسيده ايم ،
برگشتی در کار نيست ،
ادامه می دهيم

...

ديگر خورشيد را نمی بينم ، چشم به راه ماه می مانم .