از سفر می آييم
به تهران نزديک می شويم
ساعت : هشت عصر
خورشيد : ديد رس چشمان ما ، در سوی روی ما
رنگ خورشيد از سفيدی روز به سرخی غروب می گرايد ،
يافتم که چه اندک خورشيد را دايره وار ديده ام .
فاصله از اولين دوربرگردان : 1000 متر
به تهران نزديک تر می شويم
هنوز به دور برگردان نرسيده ايم
و من در حوالی خيال آب می نوشم و در حوالی انديشه نفس .
...
اينجا جنوب تهران است ،
ندانستم دود سياهی که آزارم داد از کدام کارخانه بود ،
شايد سيمان بود ،
و من آدم هايی را ديدم که در آن چمن ها تفريح ميکردند ،
( و چه هوای مفرّح و چه آسمان لاجوردی !)
... ديگر به دوربرگردان رسيده ايم ،
برگشتی در کار نيست ،
ادامه می دهيم
...
ديگر خورشيد را نمی بينم ، چشم به راه ماه می مانم .