Wings of Desire :-)
28.4.10
من سؤال دارم. دیدن یک زن، بدون زیبایی جسمی و جذابیت جنسی او برای مردان امکان دارد یا ندارد؟ دیدن او به عنوان یک انسان، بدون فاکتور جنسیتی و جنسی او. مردان میتوانند جوری فکر کنند و جوری باشند که زنان با آنها صرفا از جایگاه انسان بودنشان دوست باشند، یا نه؟ در هر سطحی از رابطه. از یک سلام احوال پرسی گرفته، تا شوخی، تا قهوه خوردن و ... آیا مردان میتوانند باقی خاصیت های زن را ببینند جز این یک مورد را؟ برای مرد"ان" هم که نه، برای تو، مرد/پسری که اینجا را میخوانی چطور؟ برای شوهر یا دوست پسرت چه طور؟
خب شاید طیف باشد. از ۱ تا ۱۰ نمره بدهید مثلا. که ۱ مینیمم نگاه جنسی و ۱۰ ماکزیمم نگاه جنسی است. میتوانید مردان را از نظر اینکه در رابطه ی تعهد داری با زنی هستند یا خیر نیز طبقه بندی کنید و پاسخ دهید.

پ.ن. اگر فکر میکنید جوری این سؤال ها را میشود کوچک تر کرد که بشود پاسخ داد، این کار را بکنید، سؤال را در میان بگذارید و پاسخ دهید.
پ.ن. این پست کامنت-لازم است. خوشحال میشوم تعداد بیشتری دیدگاه را ببینم.
27.4.10
مینویسیم که بماند
همه جا ساکته. دیگه این پلیسه و کلینر ه هم رفتن. تا صبح هیشکی نمیاد. من خوابم میاد. اما بخوابم وقت کم میارم. یکی به استاد من بگه من دانشجوی خوبی ام. چرا نمیفهمه؟ :(

پ.ن.۱. ژانر مطلب پر بار
پ.ن.۲. قالب پ.ن.۱.، کپی رایت از زهره
21.4.10
من دیوانه ام (خودت هم دیوانه ای ها! شروع نکن ها!). ساعت چهار صبح است. مانده ام دانشگاه و قصد دارم شب های آتی هم بمانم تا تمام کنم این کار ها را. اینجا کسی نیست و کسانی که تمیز میکنند میروند پاسی از شب که بگذرد و بعد الان مثلا صدا می آید و من آب دهانم را نمیتوانم از ترس قورت دهم. بگو مجبوری؟ شماره ی پلیس کمپس را هم آماده کرده ام. در این حد! حالا در از بیرون باز نمیشود ها. باید کارت کشید و اینها. اما خب..وای :-س
شاید این آخرین پست این وبلاگم و همه ی وبلاگ های دیگری که شاید در آینده میداشتم باشد. صدا می آید. ووووووی
13.4.10
گل های زرد، آرزو های سپید

آرزو های رسیده
آرزو های نرسیده
آرزو های هنوز به دل نیامده






پ.ن.۱. شبیه دفتر آرزو هایی که آن روز که میخواستم برای آخرین عید بروم امام زاده طاهر کرج و مهربان همراهم شدی، شبانه برایم ساخته بودی
پ.ن.۲. این گل زرد ها هستند که بعد قاصدک میشوند ها. گفتم همین جوری محض شفاف سازی.
4.4.10
سگ ها هم غروب دارند

داشتم در خانه را باز میکردم که در همسایگی این تصویر را دیدم. آرام دوربین را در آوردم .. یاد این شعر زمزمه ی نوجوانی هایم کردم که :
دم غروب
میان حضور خسته ی اشیاء
نگاه منتظری
حجم وقت را میدید
--سهراب سپهری


کتاب دم کشیده ی من

کتاب نو را قبل تر ها دوست تر داشتم. هنوز هم دارم. اما اتفاق عجیبی افتاد. نزدیک یکی از این پارک های معروف کوچک در داون تاون منهتن، که هروقت دیده ام درش یک اتفاقی میافتد، و دیروز یک آقایی با گچ پودر شده رنگی داشت یک طرح شبیه اسلیمی های ما در مساحتی تقریبا ۳۶ متر مربع روی زمین نقاشی میکرد(حیف که دوربینم را جا گذاشته بودم) و آن طرف تر یک باند موسیقی خیابانی داشت مردم را شاد میکرد با ترجیع بند "دو یو لاو می؟"، یک پیرمردی هم بساطش را پهن کرده بود و کتاب های دست چندم میفروخت. کتاب های خوبی داشت با دسته بندی نویسنده و ژانر و مود کتاب ها. اول "عاشق" مارگریت دوراس را برداشتم، اما بعد که داشتم فکر میکردم من که این را خوانده ام، یک هو چشمم افتاد به کتابی که جلدش پاره شده و چسب خورده بود; کتابی بود که نخوانده بودم و یک سالی بود که در لیست خواندنی هایم بود. نمیدانم چرا یک هو تاریخ آن کتاب برایم جالب شد. این که چرا جلدش پاره شده. هیچ داستانی هم برایش تصور نکردم حتی. اما اصلا دلم کهنگی اش را خواست. مثل دوستی کهنه که دم میکشد و جا می افتد و یگانه و برای تومیشود. تا به حال فقط کهنگی کتاب های خودم را دوست داشته بودم. کتاب را به پنج دلار خریدم و دستی به نوارچسب رویش کشیدم و لبخندی بین من و پیرمرد رفت و آمد و من به راهم ادامه دادم.