پرنده بيدارم می کند. يا شايد خيال کردم پرنده است. اين روز ها که دوست دارم صبح ها زود بيدار شوم و شب هايش
را دير بخوابم، از آنست که گمانم است لحظه هايی هست که انگار هيچ اتفاقی در آنها نمی افتد و من فقط نفس می کشم
و پرنده فقط بيدارم می کند. و من، آرام، تعجب می کنم که او می تواند مرا با اين زبان بيدار کند و هيچ اتفاقی
نمی افتد. وقتی در خانه باغ باشم، حتی صدای درخت و باد و بهار هم می آيد و رنگ آتش ديشب زير پلک هايم کنار نور باريکی از ماه و سبزی پنهان درختان در شب.
با همه ی اينها، لحظه هايی هست که هيچ اتفاقی نمی افتد، و فقط سکوت است و تنهايی. و نه حتی رازی.
جايی، که نمی دانم کجا، لحظه اي نيست که هست، لحظه اي که هيچ اتفاقی در آن نمی افتد.
لحظه اي که هيچ، در آن اتفاق می افتد.