به اندازه ی سن من باهم بوديم. بازی ها و دعواهای کودکی.
يادمه سايه می انداختی روی ديوار و من می رفتم که بگيرمش، چه قدر می خنديديم. يا يکی مون بالای پله ها سيب آويزون به نخ رو نگه می داشت و اون يکی تلاش می کرد که گازی از سيب بزنه و نزديکش که می شد، سيب جاش عوض می شد. بادکنک ها، برف بازی ها و فوتبال ها..سال کنکور من، مدل های حرف زدنمون باهم، آشپزی کردن ها و آشپزی نکردن ها و سنگ کاغذ قيچی ها، پيمان رو اذيت کردن ها، به ع. فکر کردن ها، قدم زدن ها و راز دل کردن و
دلتنگی ها...
همراهی ها
همراهی ها
و مهربانی ها
دوست داشتن تو رو که نمی تونم بشمرم. اين روز ها وقتی می بينمت و خداحافظی می کنيم، بی اختيار گريم می گيره.
با همه ی اينها، با همه ی غم ها و شادی های مشترک و جدامون، برات خوشحالم. آرومم و محکم کنارتم.
هيچ می دونی تا حالا به چند تا اسم منو صدا کردی يا شمارم رو سيو کردی؟
قيقه قيقه، مال منو قيقيقه!!!
"هنگامی که رؤيا بر می خيزد
زندگی به پايان می رسد
وقتی رؤيا ها می روند
زندگی از دست رفته است. "
ريچارد براتيگان، 1976
و ما زنده ايم. محکم...مممممم