من تا چند روز ديگر بيش تر اينجا نخواهم ماند تا چند روز ديگر وسائلم را جمع می کنم و از اينجا می روم
اگر تا به حال آنجا رفته بودم يا کسی قبل از من به آنجا سفر کرده بود ، عکسش را برايت می فرستادم تا بتوانی تصور کنی به کجا می روم ، و اگر روزی دلت خواست مرا ببينی ، خاطره اي از من را در آن تصوير تصور کنی و آن وقت شايد لحظه اي آرام بگيری اما نه ... نه من قبل از اين آنجا را ديده ام و نه کس ديگر پس شايد اگر توانستم يک نقاشی از خيالاتم برايت کشيدم و فرستادم اما فقط شايد ... اين يک قول نيست .
شايد وقتی پايم را بر زمين آنجا گذاشتم برايت يک نامه نوشتم و فرستادم ، يا شايد هم يک عکس . قبل از اينکه بروم کتاب هايم و قلم هايم را به تو می دهم و می روم . فقط آن قلم را که برای جشن تولدم ساخته بودی و چند برگ کاغذ سفيد با خودم می برم .
سازم را هم با خودم می برم . شايد هنوز به يادت باشد که برای ساختن آن ساز و کوک کردنش چه شب هايی بيدار می ماندم .
با اين ساز در راهم آهنگ هايی می نوازم و تا وقتی که خيلی از تو دور نشده ام می توانی صدايش را بشنوی ، يا حتی با خودت زمزمه کنی . اما شايد من ديگر صدايت را نشنوم . فقط شايد بتوانم حدس بزنم که کدام ترانه را زمزمه می کنی . شايد من هم زمزمه کنم و
بنوازم ، و شايد هر دو يک ترانه را بخوانيم . فرقی هم می کند ؟
وقتی که ديگر نتوانستی من را که از اينجا دور می شوم ببينی ، يک داستان بنويس . با هر قلمی که خواستی . در داستانت جايی هم برای من در نظر بگير و اگر يک بار ديگر تو را ديدم داستان را برايم تعريف کن تا ببينم از شنيدن نام خود چه احساسی دارم . آن هم در داستانی که تو نوشته اي
هيچ وقت راجع به اينکه چه قدر زمين را دوست دارم با تو چيزی گفته بودم ؟ به ياد ندارم آخر هيچ وقت آن قدر وقت نداشتيم که به اين چيز ها توجه کنيم
شايد وقتی که من از اينجا به سرزمين تازه ام کوچ کردم ، به ياد بياورم که چرا آن نيمه شب زمستان اين شهر را برای سکونت انتخاب کردم و تمام اين سال ها را اينجا گذراندم ، و شايد تو به يادت آمد که اولين داستانی که خواندی يک داستان بود در کتابی که از مادر بزرگم به من رسيده بود ، و يک بار برايت تعريف کردم که چه قدر مادر بزرگ مهربانی داشتم حتی شايد به يادمان بيايد که اين همه وقت هيچ چيز به يادمان نمی آمد ، و بعد شايد از خود بپرسيم که چرا اين طور شد .
وقتی که من از اينجا رفتم ، تو آدم های زيادی را خواهی ديد . همان طور که وقی اينجا بودم آدم های زيادی را می ديدی . من هم در راهم آدم های ديگری خواهم ديد . و بعد ما خواهيم فهميد که آدم ها چه قدر چيز برای فهميدن دارند .
شب آخری را که در اين شهر می گذرانم به خانه ی تو خواهم آمد و به تو خواهم گفت آن چه را از تو فهميده ام . و بعد هر دو به اين فکر می کنيم که اينها را می شد زود تر هم گفت . و بعد شايد افسوس خوران به آهنگی که با سازم می نوازم گوش کنی ، و من آن ترانه ی "جاده ی سبز و آتش" را بخوانم و تو بعد از دقايقی با من همراه شوی . و بعد کم کم فراموش کنی که من مسافرم و فردا ديگر اينجا کنار شومينه و مقابل تو نخواهم بود . حتی حدس می زنم که خودم هم فراموشم شود .
می دانی ... در تمام اين مدت ، دقيقاً از آن شب زمستانی ، به خيلی چيز ها فکر کردم . اما خيلی کم از آنها با تو گفتم . قبل از آن هم خيلی فکر می کردم . از آنها هم چيزی به تو نگفته ام . اما بعد از اين همه سال به ياد آوردن آن ها تنها فايده اي که می تواند داشته باشد آگاه شدن تو بر دليل رفتنم و ديدن چشم های اشکبارم برای اولين بار در تمام اين سال هاست . که دقيقاً نمی دانم که اين فايده است ، يا چيز ديگر . البته تو قطعاً نخستين کسی هستی که اشک های مرا می بينی . می پرسی و خودم ؟ آری ، سؤال هوشمندانه اي بود . چه خوب می توانی مچ مرا باز کنی . اما بايد بگويم که من هيچ وقت پيش از اين گريه نکرده بودم . اما خيلی وقت ها بود که می خواستم اشک بريزم . که هميشه با حالتی مضحک به خود می قبولاندم که مسأله اي نيست . و من هيچ وقت گريه نخواهم کرد . چون من قوی ترين آدمی هستم که می تواند اينجا باشد . اوايل از اين دروغ ها که به خودم و آدم ها می گفتم احساس بدی داشتم . می خواستم مثل کودکی هايم فرياد بزنم که دردم چيست و چرا اين گونه ام . اما زمان می گذشت و آدم های اين شهر و مهم تر از همه ی آنها ، تو ، سست تر و بی تفاوت تر می شديد . تا اينکه اوضاع برايم عادی شد . و کم کم همه چيز عادی شد و ديگر به هيچ چيز هيچ حسی نداشتم . من کاملاً کرخت شده بودم . بايد بيش تر مراقب خودم می بودم .
راستش را بخواهی نمی توانم بگويم کدام يک اول سرد و بی حس شديم و چشم هامان بسته شد فرقی هم ندارد . چون ايندو کاملاً از هم مجزا بودند و اگر تو اول دچار اين کرختی می شدی من می توانستم زنده تر بشوم و تو را هم بيدار کنم . و يا بر عکس . در هر صورت اين اتفاق نيفتاد . و ما ديگر هيچ چيز نفهميديم .
حالا که از اينجا می روم از خودم خيلی مراقبت خواهم کرد . خيلی بيش تر از اينها . اميدم بر آن است که تو هم همين کار را بکنی . آری
بهتر است بگويم : از حالا تا هميشه خيلی مراقب خودت باش. چون تو بی شک برای نوشتن آن داستان بايد از خودت مراقبت کنی .
اولين قدمی که در جاده ی شهر تازه ام بگذارم سازم را بيرون می آورم و يک آهنگ تازه می نوازم . آهنگی که هيچ وقت کسی نظيرش را نه نواخته و نه شنيده است . نمی دانم که چه طور آهنگی خواهد بود ، چون هيچ وقت قبلاً آن را ننواخته ام . حالا که به اين چيز ها فکر می کنم ، با خودم می گويم دانستن اين چيز ها ، بعد از اين همه وقت ، چه اهميتی برای تو می تواند داشته باشد . اما می گويم . شايد
هم داشته باشد . چون من هيچ وقت ندانستم که چه چيزی برای تو اهميت دارد . فکر می کنم تو هم ندانستی .
شايد تو هم روزی از اينجا کوچ کنی . و قلم ها و کتاب ها را به کس ديگری بسپاری ، يا شايد هم آنها را با خود ببری . آن وقت ، وقتی که تو از اينجا تکانی به خود بدهی ، خيلی اتفاق ها ممکن است بيفتد . شايد تو به دروازه ی شهر من رسيدی ، شايد تو شهر تازه اي در همسايگی شهر من ساختی . و شايد هم چند روزی يا چند سالی در شهر من مهمان شدی و بعد به راحت ادامه دادی . شايد هم خيلی چيز های ديگر که نمی گويم . کسی نمی داند . هيچ کس . اما تو می توانی تصميم بگيری . شايد خيلی وقت باشد که يادت رفته است که می توانی اين کار را انجام بدهی ، اما می توانی به ياد بياوری . و بعد به ياد می آوری که من هم همه ی اينها از يادم رفته بود . و بعد تو ، اميدوار ، از اينجا می روی . نمی دانم وقتی که بخواهی از اينجا کوچ کنی حرف هايت را چه می کنی . چون من آن وقت پيش تو نخواهم بود
شايد هم سال ها بعد بار ديگر از اينجا عبور کنم .
اما نگران نباش .
من حالم خوبه ... آره ، خوبم
...