Wings of Desire :-)
31.12.05

بعضی حرفای توی ذهن من :

آدما همه دوست دارن شناخته بشن ؛ ديده بشن ؛ شنيده بشن ؛ و در آخر همه دوست دارن
دوست داشته بشن . اگه کسی رو ديدی که ميگه : "نه!" ميتونی با اطمينان بهش شک کنی .
آدما بايد اينو بدونن که تنها چيزی که لازم دارن ، همون چيزاييه که دارن ؛ يعنی دو تا چشم ، دو تا
گوش ، و يک دل باز و پذيرا . و البته فهم و تلاش برای فهميدن به مقدار کافی .

برای اينکه اينا رو ايجاد کنی چيزی کم نداری ؛ و اگه چيزی کمه فقط خودتی .

کسی که حرفی نمی زنه ، ريسکی هم نميکنه ؛ خودش رو در جايگاهی که ديگران راجع بهش قضاوت کنند قرار
نميده ؛ و از اين بابت دلهره اي هم نداره .
کسی که حرف می زنه ميتونه به شنونده بودن مخاطبش اميدوار باشه و چيزی رو بسازه .
و من آدم اميدواری هستم . در غير اين صورت يک لحظه هم مرا نميديدی !!!
آره ... من خيلی اميدوارم ... خيلی

دقت کن که لازم نيست هميشه برای حرف زدن از زبونت استفاده کنی . راه های ديگه اي هم هست . اما خوب اونم يک مدلشه ؛ مدل خوبی هم هست . يعنی علمی تره .
اين يک شکايت نامه نيست ... چون نه شکايت کننده اي وجود دارد و نه شکايت شونده اي و مهم تر از همه اصلاً اينجا نه قانونی هست و نه قاضی اي . پس خيالتان راحت . اينجا خيلی امن است .
ترس هست ... مسأله اي که مهمه اينه که با وجود حضور ترس ، وارد عمل بشی يا نشی . همين ! اين جمله که بگويم "ديگر از چيزی نمی ترسم" خود بيان گر نوعی ترس است و همچنين بی دقتی در استفاده از کلمات ! آن هم اولين نوع ترس که اغلب از چشم ها پنهان می ماند و آن " ترس از ترسيدن " است . مگر آن که بگويم : "من به جز ترس از ترس از چيز ديگری نمی ترسم" که اين جمله درست است . يک بار در جمعی اين جمله را بيان کردم ... ممکن است منظورم را با اين جمله درست منتقل نکرده باشم ! آن چه من در پی بيانش بودم آن بود که "تصميم گرفته ام که از ترس هايم نترسم" يا به بيانی ديگر می گويم : "در شرايط آگاهی بر خود ، و ترس هايم ، وارد عمل می شوم ." خوب اگر آدم نترسه که ديگه وارد عمل شدنش خيلی عاديه و اگه نباشه مسأله داره و اگر هم بترسه که در کل دو راه داره :
يک : کنار نشستن و غصه خوردن و احتمالاً بر رسی کردن خود . که نهايتاً احتمالاً حد اقل در کوتاه مدت باعث فرسودن خود فرد و آن ها که با او در ارتباطند و به ويژه آن ها که دوستش دارند می شود . و بعد از مدتی حتی ممکن است به "ناشنوايی" يا "نابينايی" و بد تر از اينها ، يعنی "ناخواهی" هم دچار شود . اما هيچ وقت در حقيقت ، به "ناتوانی" نمی رسد . خوشبختانه بعضی ها "اميدوار" می مانند يا می شوند ، که اين خيلی خوب است . معمولاً در اين شرايط ، گذشته را به طور مخلوطی از حوادث ناخوشايند به ياد می آورد و به گونه اي مسؤل تمام آن ها را عوامل خارجی - غير از خودش - می پندارد و می گويد : "همه در حق من ظلم کرده اند." در حالی که شديداً چشمان خود را به روی ظلمی که در تمام اين مدت خودش در حق خودش کرده و همچنان با اين روند مشغول ادامه ی بازی ظلم است ، می بندد . و اگر هم بگويد : "خودم به خودم ظلم کرده ام" مربوط به گذشته است و الان اين بقيه هستند که يا آزارش می دهند و يا هيچ نقشی ندارند و اصلاً نمی توانند داشته باشند . انگار که عادت کرده باشد که غمگين باشد ، به خودش ظلم کند و عادت کرده باشد که بگويد : "می خواهم تغيير کنم" در حالی که تماماً راه های ورودی و خروجی را می بندد و نه به خود و نه به موجودات خارج از خود اجازه ی دانستن راجع به مسائلش را نمی دهد و حتی اگر کسی بتواند راهی به او نشان دهد آن قدر مغرور يا محتاط يا خود خواه يا بی اهميت جلوه می کند که آدم می ماند !!! شايد هم عادت کرده است که اينها برايش عادی باشند . و هيچ مهم نيست اگر احساس افسردگی می کند ، چون ديگر خيلی وقت است که اين طوری است و اگر هم اندکی مهم باشد ، چون حالش را ندارد و به ديگران هم نمی شود به هيچ وجه اعتماد کرد و اصلاً کسی شايستگی فهميدن او را ندارد ( و يا بر عکس ) ، پس به همين روند که اصلاً هم نمی داند چه روندی است ادامه می دهد . در واقع با اين وضعيت دهشتناک خو گرفته است و به خو گرفتن و رکود هم عادت کرده است و خارج شدن از اين قالب قطعاً نه مناسب است و نه حتی صحيح . جالب اينجاست که اينها همه در حالی است که می گويد : "عادت نمی کنم !" و آن وقت می گويم خدا کند همه ی اينها که با خودم گفتم يک اشکال منطقی عميق و ريز داشته باشد تا اوضاعش اين قدر ها هم خراب نباشد
اينجا چند مسأله مطرح می شود :
يک . ارتباط محتاط بودن با موارد بالا .
دو . ارتباط صريح نبودن با موارد بالا .
سه . ارتباط احساس نياز به تغيير در انسان و حرکت يا سکونی که در پاسخ به اين نياز به خود می دهد با موارد بالا .
موارد چهار و پنج به زبان هم رشته اي ها نوشته شده اند .
چهار .
ارتباط
X
امين * با موارد بالا .
پنج .
ارتباط بخش های بالا با همديگر به صورت يک گراف کامل
X
بخشی
.
دو : وارد عمل شدن و ريسک ! در اين شرايط معمولاً احساس شهامت
و
اعتماد به نفس به انسان دست می دهد و او را آماده ی حرکت های بعدی با شور و نشاط می کند . فکر کردن راجع به اينها خيلی وقت می خواهد.

چه قدر قاضی قاضی کردم امشب .
27.12.05
ما هميشه در انتهای هر سطر معلقی ،
سه نقطه ی ناتمام گذاشته ايم ؛
يعنی يکی عاشق است ،
يکی آلوده به آوای آن شايد
...
18.12.05

...
Nazanin-1381

چند انار آويزان
...
همين نزديکی
...
10.12.05

من تا چند روز ديگر بيش تر اينجا نخواهم ماند تا چند روز ديگر وسائلم را جمع می کنم و از اينجا می روم
اگر تا به حال آنجا رفته بودم يا کسی قبل از من به آنجا سفر کرده بود ، عکسش را برايت می فرستادم تا بتوانی تصور کنی به کجا می روم ، و اگر روزی دلت خواست مرا ببينی ، خاطره اي از من را در آن تصوير تصور کنی و آن وقت شايد لحظه اي آرام بگيری اما نه ... نه من قبل از اين آنجا را ديده ام و نه کس ديگر پس شايد اگر توانستم يک نقاشی از خيالاتم برايت کشيدم و فرستادم اما فقط شايد ... اين يک قول نيست .

شايد وقتی پايم را بر زمين آنجا گذاشتم برايت يک نامه نوشتم و فرستادم ، يا شايد هم يک عکس . قبل از اينکه بروم کتاب هايم و قلم هايم را به تو می دهم و می روم . فقط آن قلم را که برای جشن تولدم ساخته بودی و چند برگ کاغذ سفيد با خودم می برم .
سازم را هم با خودم می برم . شايد هنوز به يادت باشد که برای ساختن آن ساز و کوک کردنش چه شب هايی بيدار می ماندم .
با اين ساز در راهم آهنگ هايی می نوازم و تا وقتی که خيلی از تو دور نشده ام می توانی صدايش را بشنوی ، يا حتی با خودت زمزمه کنی . اما شايد من ديگر صدايت را نشنوم . فقط شايد بتوانم حدس بزنم که کدام ترانه را زمزمه می کنی . شايد من هم زمزمه کنم و
بنوازم ، و شايد هر دو يک ترانه را بخوانيم . فرقی هم می کند ؟

وقتی که ديگر نتوانستی من را که از اينجا دور می شوم ببينی ، يک داستان بنويس . با هر قلمی که خواستی . در داستانت جايی هم برای من در نظر بگير و اگر يک بار ديگر تو را ديدم داستان را برايم تعريف کن تا ببينم از شنيدن نام خود چه احساسی دارم . آن هم در داستانی که تو نوشته اي

هيچ وقت راجع به اينکه چه قدر زمين را دوست دارم با تو چيزی گفته بودم ؟ به ياد ندارم آخر هيچ وقت آن قدر وقت نداشتيم که به اين چيز ها توجه کنيم

شايد وقتی که من از اينجا به سرزمين تازه ام کوچ کردم ، به ياد بياورم که چرا آن نيمه شب زمستان اين شهر را برای سکونت انتخاب کردم و تمام اين سال ها را اينجا گذراندم ، و شايد تو به يادت آمد که اولين داستانی که خواندی يک داستان بود در کتابی که از مادر بزرگم به من رسيده بود ، و يک بار برايت تعريف کردم که چه قدر مادر بزرگ مهربانی داشتم حتی شايد به يادمان بيايد که اين همه وقت هيچ چيز به يادمان نمی آمد ، و بعد شايد از خود بپرسيم که چرا اين طور شد .

وقتی که من از اينجا رفتم ، تو آدم های زيادی را خواهی ديد . همان طور که وقی اينجا بودم آدم های زيادی را می ديدی . من هم در راهم آدم های ديگری خواهم ديد . و بعد ما خواهيم فهميد که آدم ها چه قدر چيز برای فهميدن دارند .

شب آخری را که در اين شهر می گذرانم به خانه ی تو خواهم آمد و به تو خواهم گفت آن چه را از تو فهميده ام . و بعد هر دو به اين فکر می کنيم که اينها را می شد زود تر هم گفت . و بعد شايد افسوس خوران به آهنگی که با سازم می نوازم گوش کنی ، و من آن ترانه ی "جاده ی سبز و آتش" را بخوانم و تو بعد از دقايقی با من همراه شوی . و بعد کم کم فراموش کنی که من مسافرم و فردا ديگر اينجا کنار شومينه و مقابل تو نخواهم بود . حتی حدس می زنم که خودم هم فراموشم شود .

می دانی ... در تمام اين مدت ، دقيقاً از آن شب زمستانی ، به خيلی چيز ها فکر کردم . اما خيلی کم از آنها با تو گفتم . قبل از آن هم خيلی فکر می کردم . از آنها هم چيزی به تو نگفته ام . اما بعد از اين همه سال به ياد آوردن آن ها تنها فايده اي که می تواند داشته باشد آگاه شدن تو بر دليل رفتنم و ديدن چشم های اشکبارم برای اولين بار در تمام اين سال هاست . که دقيقاً نمی دانم که اين فايده است ، يا چيز ديگر . البته تو قطعاً نخستين کسی هستی که اشک های مرا می بينی . می پرسی و خودم ؟ آری ، سؤال هوشمندانه اي بود . چه خوب می توانی مچ مرا باز کنی . اما بايد بگويم که من هيچ وقت پيش از اين گريه نکرده بودم . اما خيلی وقت ها بود که می خواستم اشک بريزم . که هميشه با حالتی مضحک به خود می قبولاندم که مسأله اي نيست . و من هيچ وقت گريه نخواهم کرد . چون من قوی ترين آدمی هستم که می تواند اينجا باشد . اوايل از اين دروغ ها که به خودم و آدم ها می گفتم احساس بدی داشتم . می خواستم مثل کودکی هايم فرياد بزنم که دردم چيست و چرا اين گونه ام . اما زمان می گذشت و آدم های اين شهر و مهم تر از همه ی آنها ، تو ، سست تر و بی تفاوت تر می شديد . تا اينکه اوضاع برايم عادی شد . و کم کم همه چيز عادی شد و ديگر به هيچ چيز هيچ حسی نداشتم . من کاملاً کرخت شده بودم . بايد بيش تر مراقب خودم می بودم .

راستش را بخواهی نمی توانم بگويم کدام يک اول سرد و بی حس شديم و چشم هامان بسته شد فرقی هم ندارد . چون ايندو کاملاً از هم مجزا بودند و اگر تو اول دچار اين کرختی می شدی من می توانستم زنده تر بشوم و تو را هم بيدار کنم . و يا بر عکس . در هر صورت اين اتفاق نيفتاد . و ما ديگر هيچ چيز نفهميديم .

حالا که از اينجا می روم از خودم خيلی مراقبت خواهم کرد . خيلی بيش تر از اينها . اميدم بر آن است که تو هم همين کار را بکنی . آری
بهتر است بگويم : از حالا تا هميشه خيلی مراقب خودت باش. چون تو بی شک برای نوشتن آن داستان بايد از خودت مراقبت کنی .

اولين قدمی که در جاده ی شهر تازه ام بگذارم سازم را بيرون می آورم و يک آهنگ تازه می نوازم . آهنگی که هيچ وقت کسی نظيرش را نه نواخته و نه شنيده است . نمی دانم که چه طور آهنگی خواهد بود ، چون هيچ وقت قبلاً آن را ننواخته ام . حالا که به اين چيز ها فکر می کنم ، با خودم می گويم دانستن اين چيز ها ، بعد از اين همه وقت ، چه اهميتی برای تو می تواند داشته باشد . اما می گويم . شايد
هم داشته باشد . چون من هيچ وقت ندانستم که چه چيزی برای تو اهميت دارد . فکر می کنم تو هم ندانستی .

شايد تو هم روزی از اينجا کوچ کنی . و قلم ها و کتاب ها را به کس ديگری بسپاری ، يا شايد هم آنها را با خود ببری . آن وقت ، وقتی که تو از اينجا تکانی به خود بدهی ، خيلی اتفاق ها ممکن است بيفتد . شايد تو به دروازه ی شهر من رسيدی ، شايد تو شهر تازه اي در همسايگی شهر من ساختی . و شايد هم چند روزی يا چند سالی در شهر من مهمان شدی و بعد به راحت ادامه دادی . شايد هم خيلی چيز های ديگر که نمی گويم . کسی نمی داند . هيچ کس . اما تو می توانی تصميم بگيری . شايد خيلی وقت باشد که يادت رفته است که می توانی اين کار را انجام بدهی ، اما می توانی به ياد بياوری . و بعد به ياد می آوری که من هم همه ی اينها از يادم رفته بود . و بعد تو ، اميدوار ، از اينجا می روی . نمی دانم وقتی که بخواهی از اينجا کوچ کنی حرف هايت را چه می کنی . چون من آن وقت پيش تو نخواهم بود
شايد هم سال ها بعد بار ديگر از اينجا عبور کنم .


اما نگران نباش .

من حالم خوبه ... آره ، خوبم

...
6.12.05
خيلی دلخراش بود ... سرم درد گرفت .الان سرم درد می کنه . امروز دانشگاه خيلی مشغول بودم ، اصلاً
وقت تلف شده نداشتم . و تا ساعت پنج که داشتم جاوا درس می دادم هم خبر نداشتم .
گلناز می گفت بچه ها صداش رو هم شنيدن . فکر نمی کردم قضيه جدی باشه .
وقتی اومدم خونه بی.بی.سی و بازتاب رو چک کردم .
خيلی دلم گرفت . همين .
...
3.12.05

خيلی حال قشنگيه ... خيلی وقت بود که اين جور حسی نداشتم ... بدون اينکه زندگيم بدون مسأله و ... باشه ، حس آرامش عميقی دارم ... البته يک احتمال ديوونه شدن هم هست که اون در صورتيه که بزنم به کوه (که اگه آخر اين هفته اين کارو بکنم ، نمی دونم چی بايد راجع به ديوونه شدنم بگم ) ... دقيقاً نميدونم چی شد که اين جوری شد ... در حالی که يه عالمه درس و پروژه دارم ... کلی کتاب نخونده و کارای نکرده دارم ... در حالی که خيييييلی چيزا هست که نمی دونم ... در حالی که نگران خيلی آدما و خيلی چيزا هستم
... در حالی که حتی ممکنه الان هم گريه کنم ... در حالی که دلم هنوز هم خيلی زياد تنگ ميشه ... در حالی که به آينده م فکر می کنم ... به اينکه می خوام چه رشته اي رو ادامه بدم ... کجا زندگی کنم ... در حالی که به بچه ها فکر می کنم که بعضی هاشون رفتن و بعضی هاشونم دارن ميرن و بعضی هاشونم در تکاپو هستن... و از رفتنيا بيش تر از همه به ˜ حميد ... و در حالی که آهنگ گوش ميدم و دارم اينجا می نويسم ... اما من احساس می کنم که مسيری که دارم خلق می کنم خيلی قشنگ و عاليه ... تغييرات مثبت ... اون قدر ها هم مهم نيست که چی شد که اين جوری شد ... چون دفعه ی بعدی در کار نيست ! بار بعد از اينها هم بهتر خواهد بود ... زهرااااااااااا بيا بريم کوه ... بچه هااااا بياين بريم کوه ... من دارم لحظه شماری می کنم ... برای لحظه های بعدی ... وااای ... من دارم نفس می کشم
...


...
Nazanin
O ... Lord ... Yes ... She`s goin` to stay with me ... anywhere ... any time ... forever ... :-)