Wings of Desire :-)
6.12.05
خيلی دلخراش بود ... سرم درد گرفت .الان سرم درد می کنه . امروز دانشگاه خيلی مشغول بودم ، اصلاً
وقت تلف شده نداشتم . و تا ساعت پنج که داشتم جاوا درس می دادم هم خبر نداشتم .
گلناز می گفت بچه ها صداش رو هم شنيدن . فکر نمی کردم قضيه جدی باشه .
وقتی اومدم خونه بی.بی.سی و بازتاب رو چک کردم .
خيلی دلم گرفت . همين .
...
14 Comments:
Anonymous Anonymous said...
سلام نازنین
آره من هم متاثر شدم اما هنوز نمی دونم چرا وقتی چنین اتفاقهایی می افته ما ناراحت میشیم
؟
به خاطر مرگ یه نفر و شاید بیشتر به خاطر داغداری خونواده اش باشه. ولی چرا وقتی میشنویم در سال مثلا 25000 نفر توی تصادف جاده ای کشته میشن اینقدر تاثیر نداره؟ اگر به جای 100 نفر فقط 5 نفر توی هواپیما بودن چی؟ فکر کنم فقط به خاطر اینه که آدم عادت کرده.
حتی گاهی فکر میکنم چرا وقتی میشنویم مثلا 2000 سال پیش 100000 نفر توی طاعون یا یه جنگ به شکل خیلی فجیعی کشته شدن اینقدر ناراحت نمیشیم که بشنویم 2 روز پیش یه نفر به یه مرگ طبیعی مرد.
کلا هر چی یه اتفاق از نظر ما (و نه لزوما از نظر فردی که اتفاق براش افتاده) دلخراشتر و نزدیکتر و قابل احساستر باشه ما بیشتر ناراحت میشیم. و یا شاید به خاطر اینه که یاد مردن خودمون میفتیم؟ و این یعنی خودخواهی؟ (لطفا هر نظری در این مورد داری بگو. واقعا چرا برای مرگ ناراحت میشیم؟)
-------------------------------
البته اتفاقی که دیروز افتاد هم از نظر ما و هم از نظر کسانی که لحظه لحظه به مرگ نزدیکتر میشدن و هم برای نزدیکانشون واقعا سخت بود. اماتنها چیزی که باید براش ناراحت بود اینه که اگر یه سری تعصب ها و خودخواهی ها توی کشور وجود نداشت و به انسان ها بهای بیشتری داده شده بود به احتمال زیاد این اتفاق
نیفتاده بو

Anonymous Anonymous said...
oonhayi ke be oon havapeyma ejazeye parvaz dadand che ehsasi daran???

Blogger niusha said...
ما همه متاسف شدیم.باز هم یه فاجعه ی دیگه و فقط به خاطر یک مشت موجود بی مسئولیت.نمی دونم تا کی قراره شاهد این وقایع باشیم.

Anonymous Anonymous said...
rooheshoon shad bashe va omidvaram oon donya beheshoon khosh begzare
vali heyf shod , khabarnegaraye topi boodan .

Anonymous Anonymous said...
omidvaram alan harja ke hastan ya nistan khosh bashan
korkor

Anonymous Anonymous said...
Hello!

You've been in my blogroll under the heading for about a year now, and I am writing you and others asking that you contribute ONE post that I can feature during the next several days of December... I am hoping that you will be kind enough to GUEST BLOG for me on Capital Region People!

The only restriction: No naughty language! Photos are OK.

If you are interested in contributing, please email your post... I'd like to place the first one on December 12th.

If you don't want to, it's okay, I love you and your blog and you'll stay right where you are on my blogroll!

Dave Lucas
http://capitalregionpeople.blogspot.com

Anonymous Anonymous said...
منم به سهم خودم به بازماندگان این حادثه تسلیت میگم
برای رفته گان روحی شاد و برای بازماندگان صبوری خواهانم

.....
در حالیکه الله به سجود رفته مرد جوانی داخل اطاق میشه
نگاه مشکوکی به من میندازه و میره به طرف الله
الله سرشو از رو مهر بلند میکنه
و جوان رو میبینه
جوان بسته ای را به طرف الله که هنوز مشغول خواندن نماز است
دراز کرده و میگوید
الله بشمرش رسیدشم امضاء کن
باید سریع برگردم
الله دست از نماز میکشه
.....
روزت به خیر
سعید از برلین

Anonymous Anonymous said...
nemitonam chiz begam... :(

Anonymous Anonymous said...
عادل ميگه چه قدر جان آدم ها ارزان شده و هواپيمای خصوصی گران ... خيلی تلخ گفت ... تلخ هم هست .

و زهره ميگه چرا از مرگ ناراحت ميشيم ... حالا می نويسم .

می دانی ... زهره ... اينها که ميگم از زبون خودمه و الان اين طوری فکر می کنم . البته الان که تو ايران نيستی و
فکر کنم فعلاً سرت شلوغ باشه . به هر حال می نويسم .
سفر پر از "درد" ه . همون طور که پر از چيزای ديگه ست . مثل راز و تجربه و تازگی . اما دردناک هم هست .
وقتی کسی از ما دور ميشه يا ما به سفر می ريم ، يه حسی درونمون هست که ميگه : آخ ، هنوز نرفتی دلم
تنگ شد برات ... يا کاشکی الان پيشم بودی ... اما نميشه کاری کرد ، و آدم ها هميشه در سفرن .
برای همينه که ميگم از اينکه تو چشمای هم نگاه کنين فرار نکنين . چون يه روزی ميآد که ديگه
ديره . ميگه : "...و ناگهان چه قدر زود دير می شود... " . به نظرم بين "مرگ" و "سفر" رابطه ی خيلی جالبی پنهانه .

من از خود پديده ی "مرگ" ناراحت نمی شم . اون چيزی که ازش ناراحت می شم
بی مسؤلتی آدماييه که بايد کاری رو انجام بدن و نميدن ، آدمای دروغ گو و پليد . آدمايی که از
ترس اينکه مبادا ... ولش کن . راجع به مثال هايی که زدی :
من از مرگ طبيعی اون قدر ناراحت نميشم که از مرگ هايی که آدم يا آدمای ديگه اي با بی مسؤليتی يا
بی رحمی خودشون باعثشون ميشن . و تعداد آدمايی که کشته ميشن هم فقط به عمق فاجعه ربط داره .

در واقع کلاً از مرگ نيست که ناراحت ميشم . بلکه از عامل پديد آورنده ی اونه که حالم بد ميشه . و به اين فکر ميکنم که
نميتونم بفهمم که چه طوری يه آدم ميتونه انقدر بی فکر و بی توجه باشه . چه کسی که جنگ راه ميندازه ، چه
کسی که به هواپيما اجازه ی پرواز ميده و چه هزار کسان ديگری که من نمی دانم .

يه موضوعی مثل طاعون ، اولش ناشناخته ست و کسی مقصرش نيست . اما وقتی آگاهيش به وجود ميآد اون وقت اين
خود مردمند که با بی توجهيشون طاعونو برای خودشون می خرند . يا اگه تو جاده ها اين همه
تصادف ميشه و آدما کشته ميشن ، بخش کميشه که مربوط به جاده ست . در بيشتر تصادف های جاده اي اگر
سرنشينان ماشين ها کمربند بسته بودن ، به مرگشون منتهی نميشد . اما ميبينی که چه قدر برای
يک کمربند بستن بايد جريمه بذارن و الخ .

حقيقت اينه که هر چی می کشيم از همين بی توجهی هاست . که دو بخش ميشه .
يکی بی توجهی آدم به بقيه ی آدما ، و يکی به خودش . همين . و ميدونی که در ايران چه وضعيت فجيعی در اين زمينه ها داريم .
ميليون ها بار خراب تر از برره ی مشهور .

---

مرگ طبيعيه و قضيه ش برای من حل شده ست . شايد به تجربه های زندگيم هم ربط داشته باشه . نمی دونم .
هميشه از مرگ آنها که دوستشان دارم غمگين خواهم بود ، اما در حقيقت اين مرگ نيست که مرا غمگين می کند.
اين احساس دوری ست ، و نه چيز ديگر .
مثلاً من از مردن خودم ناراحت نمی شوم . و تنها چيزی که غمگينم می کند آن است که آنها که مرا دوست دارند
بعد از من غمگين خواهند بود . و من از غم آنها غمگين می شوم .
و فقط می خواهم به آنچه که بايد در اين هستی می رسيده ام رسيده باشم ، و بعد سفر کنم .

اما اگر هم کسی با به ياد آوردن مرگ خود ، از مرگ ديگری ناراحت می شود ، دليلی بر خودخواهيش نيست .
اين نه به کسی صدمه اي می زند و نه سودی می رساند. در واقع تنها ايده ی خود آن فرد است و ايرادی هم ندارد .
من بعيد ميدونم که موجودی که از اين دنيا رفته ، براش مهم باشه که ما براش ناراحت ميشيم يا نميشيم .
و احتمال ميدم که مسائل مهم تری براش مطرح شده باشن .

ميدونی ، چون من بر اين باورم (فعلاً) که اون آدم اگر هم اون روز توی هواپيما نبود ، از
راه ديگه اي می مرد . يعنی قرار بوده که بميره . بعد ياد بحث جبر و اختيار اون روز توچال می افتم و
چيزی نمی تونم بگم . اما تنها جواب آرامش بخشی که تونستم به خودم بدم همين بود که قرار بوده . و
به اينکه اين آرامش راست است يا نه ، نتوانستم جوابی بدهم.

اينها که الان می نويسم را تقريباً بدون ويرايش می گذارم تا بعد که بيش تر فکر می کنم متوجه تغيير ها و
روند آن بشوم . اگر کمی يا بيشی (!) گسست در نوشته ام ميبينی ، با چاشنی هوشت بخوان و ببخش و بگو.


سؤالت سؤال سختی بود آخه ... چرا ناراحت ميشيم ؟؟؟


پ.ن. چيزايی که اولش نوشتم ، اميدوارم که به نظرت بی ربط نبوده باشه . يه مقدار حرفايی
بود که خواستم آدما بشنون . همين .

...

Anonymous Anonymous said...
انگار در مسيري از تجسم پرواز بود که يکروز آن پرنده نمايان شدند
انگار از خطوط سبز تخيل بودند
آن برگ هاي تازه که در شهوت نسيم نفس مي زدند
انگار
آن شعله هاي بنفش که در ذهن پاک پنجره ها مي سوخت
چيزي بجز تصور معصومي از چراغ نبود.

Anonymous Anonymous said...
salam nazanine dost dashtaniam!halet chetore?
pas az safarhaye besyar va obur az faraz va forude amvaje in daryaye tofankhiz, bar anam ke dar kenare to langar afkanam badban barchinam parou vanaham sokan raha konam be khalvate langargahat darayam va dar kenarat pahlou giram aghoshat ra bazyabam: ostevarye amne zamin ra zire paye khish.

Anonymous Anonymous said...
نازنین جان سلام
اومدم حا لتو بپرسم دیدم جه زیبا شما و زهره خانم و دیگر دوستان به این مهم پرداخته اید، ذوقم گرفت

....و آدم ها هميشه در سفرن
برای همينه که ميگم از اينکه تو چشمای هم نگاه کنين فرار نکنين
بين "مرگ" و "سفر" رابطه ی خيلی جالبی پنهانه
هميشه از مرگ آنها که دوستشان دارم غمگين خواهم بود
مثلاً من از مردن خودم ناراحت نمیشوم
و تنها چيزی که غمگينم می کند آن است که آنها که مرا دوست دارند
بعد از من غمگين خواهند بود
و من از غم آنها غمگين می شوم
من بعيد ميدونم که موجودی که از اين دنيا رفته
براش مهم باشه که ما براش ناراحت ميشيم يا نميشيم
و احتمال ميدم که مسائل مهم تری براش مطرح شده باشن
ميدونی
چون من بر اين باورم (فعلاً) که اون آدم اگر هم اون روز توی هواپيما نبود
از راه ديگه اي می مرد
يعنی قرار بوده که بميره
بعد ياد بحث جبر و اختيار
اون روز توچال می افتم
و چيزی نمی تونم بگم
اما تنها جواب آرامش بخشی که تونستم
به خودم بدم همين بود که قرار بوده و
به اينکه اين آرامش راست است يا نه نتوانستم جوابی بدهم
*******
نازنین جان سلام
ما چرا به هنگام داشتن آرامش
به هر هنگام
باید دنبال این بگردیم
که آیا نکند الکی شادیم ما
بعدشم
فلسفه ای خلق کنیم
و بر پایه آن بقبولانیم
که بابا من خرسندم
چون ماه غروب میکند و خورشید طلوع
راضی باشیم به جوابی که ما را خرسند میکند
خوب یکی آمد گفت: نه خانم یا آقا این جوابی که مغزت ساخته است و تو را آرامش میبخشد
از بُن و پایه خطاست
به این معنی که مسئول تجزیه و تحلیل دستگاه مغزیت مریضه و نو حال نداری بیماری. خوب حالا باید جواب طرف رو چه جوری داد که فکر نکنه وقتی کسی میمیره و من نمیزنم محکم تو سرم یا چنگ نمیندازم صورتمو خراش بدم
این به آن معنی نیست که من مایل بودم که کسی بمیرد نابود شود
نه، اینطور نیست به هیچ وجه
هر کی هر طور میلیشه باید گریه کنه
بخنده
فکر کنه
بدون اینکه لازم باشه
از خودش دم به دم سئوال کنه
اون چی میگه این چی میگه؟
بذار بگن
خوب مثلن نگن چی میشه؟
در میزنن، سرتو درد آوردم
من از نوشته های قبلی سایتت اینطور برداشت کردم که دانشجوئی و تقریبن بیست تا بیست و پنج سال داری
امروز اما با خواندن این نوشته ات که زیبایی نگارشیش
هنر نقاش بودن را هم طلب میکنه
و عمق دیدگاه های فلسفیت
در این مورد
مرا واداشت تجدید نظر کنم
نازنین جان شما میبخشید که اینرا سئوال میکنم که شما چند سال دارید لطفن شما تنها از نظر کنجکاویم برای شناخت بیشتر نوشته هایتان
آن را بشمارید و نه بی ادبیم
در هر صورت دیدگاهای فلسفیتان
در مورد مرگ و زندگی
این دو یار انگار دو قلو
که در هر سفری همراه همن
بلوغ ذهن و خردتان را
به نمایش میگذارد و آن شما را
خانمی با تجربه سالیان و قرنها بردباری
و پر از محبت به چشم و گوش می آورد
من از اینکه
دوست مهربان و فرهیخته ای
مانند شما دارم بر خود میبالم
حقا که عند لیبی
موُید و سلامت بمانی
با نوشته زیر بهروزم نه ببخشید
سعید از برلینم
........
چه فرق دارد اهل کجا بود و چه کرد
هر چه بود گذشت
این هم گذرد
داداش اون نمک و فلفلو لطفن سُرش بده بیاد اینور

Anonymous Anonymous said...
salam,
manam mikham oon so'al ro javab bedam.
man az marg e khodam ham narahat misham na baraye hal e digaran balke baraye khodam chon midoonam ke daram ye seri forsat ro az dast midam. hamin!
va az marg e digaran narahat misham chon: (1): dige nemibinameshoon va nemitoonam ehsasamo beheshoon begam o ba ham sharik bashim. (2): ehsas mikonam beheshoon zolm shode va forsat hashoono "na adelaneh" az dast dadan.
omidvaram khodavand biamorzateshoon va be ma komak kone ta dalayel e in joor ettefagh ha ro hazf konim.

Anonymous Anonymous said...
حامد ، داری يه سری فرصت ها رو از دست ميدی ؟
يادمه وقتی می خواستم کنکور بدم ، بهونه می آوردم که من ساعت خوابم زياده و
کمش هم نمی تونم بکنم . اما برای اينکه نتيجه بگيرم کمش می کنم . جواب آمد که :
"بهتره از اوقات بيداريت درست استفاده کنی"
اما يه وقتايی به اين فکر می کنم که وقتی جواب سؤالای مهمت رو پيدا کردی ديگه شده هفتاد سالت و
احتمالاً بايد منتظر جناب عزرائيل بمونی تا بياد و بری. يعنی مسأله ی زمان و مبادا
زمان زندگی کردنم کم بياد ، مطرح ميشه . و ... ؟ اما جواب اين سؤال هر چی که باشه اين هميشه
درسته که :
از اوقات بيداريت استفاده کن ، و فرصت ها رو از دست نده . و وارد عمل شو
از اوقات بيداريت استفاده کن ، و فرصت ها رو از دست نده . و وارد عمل شو
از اوقات بيداريت استفاده کن ، و فرصت ها رو از دست نده . و وارد عمل شو

آره ... خوبه که آدم با ديگران سهيم بشه ، و قطعاً جای خاليشون غم انگيزه وقتی که نيستن .
برای همينه که تا زنده ايم و زنده اند ، بهتره که اين کارو انجام بديم . يعنی بازم از اوقات بيداريمون
استفاده کنيم .

آيا فکر ميکنی "مرگ" يک "ظلم" است ؟