Wings of Desire :-)
29.1.06
خيلی از آدم ها در روابطشان (حتی روابط نزديک ) از خود "رابطه" غافل می شوند؛ و اين يک فاجعه است.

پ.ن.اول. چند روز بعد:
نکته ی مهم اول: وقتی که می گويم فاجعه است، منظورم دقيقاً همان اتفاقی است که افتاده؛ خود آدم ها جدا از اتفاق ها هستند.
نکته ی مهم دوم: آنچه اينجا خوانديد، فقط جمله اي است در حال پردازش؛ اينجا گذاشتمش تا فکر هايمان را با هم سهيم شويم؛ تا شايد چيز تازه اي بفهميم؛ يا فهميده های پيشينمان را به شکلی تازه درک کنيم. بر آن گمانم، که کامنت های يک نوشته در يک وبلاگ(يا کامنت هايی که در مکالمه های روزمره از اطرافيان دريافت می کنيم) در واقع کامل کننده های آن هستند؛ و در واقع يکی از دلايل وجود اين وبلاگ همين است؛ وقتی آدم ها فرصت نمی کنند به طور حضوری با هم فکر کنند، يا سهيم شوند، می شود بخشی از اين سهيم شدن ها را اينجا محقق کرد. می شود چيز هايی ياد گرفت و ياد داد؛ اتفاق خوبی ست.
چيزی شبيه همان داستان مداد رنگی ها.

ايده ی روشن تر يا واضح تر جمله ی بالا را برای دوستانی که با هم صحبت کرديم و نکرديم، می توانم اين طور بيان کنم:
وقتی می خواهی از کوه بالا بروی، راهی که طی می کنی را نگاه کن و "راه" بودن راه را فراموش نکن. قله اي که پا به آن می گذاری، بدون درک مسيری که طی کردی، چه معنايی می تواند داشته باشد؟
پ.ن.دوم. چند روز بعد از پی نوشت اول:
بهتر است اين طور بگويم: خيلی وقت ها آدم ها حواسشان در رابطه به چيز های ديگری به جز رابطه پرت می شود که باعث عدم تعادل و توازن و در نتيجه ايجاد يک رابطه ی غير سازنده می شود؛ مثلاً دائم در اين فکر هستند که الان که من اينو گفتم اون چی فکر می کنه، حالا چی ميشه، بعد؟ و اين جور چيز ها(آنچه از آن به مکالمات ذهنی تعبير می شود)؛ در حالی که اگر قرار بر تمرکز روی چيزی باشد(که خود جای بحث دارد) بايد تمرکزشان روی اين باشد که چه طور در يک رابطه ی سالم و متعادل باشند؛ همه می دانيم که اين طور فکر ها مثل موجود گرسنه اي از توان های مختلف ما تغذيه می کنند و در نهايت آنچه می ماند، يک موجود تکه تکه خواهد بود.
Don’t think more than enough, or nothing will remain. (?)

در واقع حواسشان به خودشان، و مخاطبشان در رابطه، و بر آورده شدن انتظارات خود و مخاطبشان، پرت می شود؛ و اين گونه است که از خود رابطه غافل می شوند

نکته ی مهم: منظور، عدم تلاش(مايه نگذاشتن) در رابطه نيست!

فيدبک؟ مناظره؟ بحث؟ بفرماييد!
اميدوارم در پايان پی نوشت دوم، رفع ابهام شده باشد!!! يکی از استاد هام بار اول که وبلاگم را می خواند، همان موقع گفت که بعضی چيز ها را خيلی مبهم و گيج بيان می کنم؛ اين چند روز هم دوستان چنين فيدبک های مشابهی دادند؛ که در آخر بنده بعد از طی مناسکی پی نوشت دوم را نوشتم. مرسی که گفتيد؛ بادا که روشنايی بر خانه هامان ببارد! آمين
19.1.06
همسايه !
من تازه اين پنجره را پيدا کرده ام
که انگار در تاريکی خانه دارد فکر می کند
و دلم خواسته از عادت اين شيشه ها رد شوم ، می شوم
خواسته از عادت باران و حرف ها رد شوم ، می شوم
دلم خواسته از عادت يک عالم هوای خسته تا پنجره های شما رد شوم
خواستم آشنای زنگ فکرتم شوی ، نشد
که نشد کمی از سکوت مرا به خانه ات ببری
. خواستم آشنای خواب همسايه ها شوی ، نشد
که نشد خانه ات از صدای هر شب دنيا بگذرد.
همسايه !
از عادت چراغ روشن که رد شوم
می روم کمی هوای صبح زود به خانه می آورم
می روم چشم های خيره در غروب را می آورم
می آورم کنار پنجره نگاه کنند،
ببينند که چه قدر هوای خسته ميان پنجره هاست .
(هيوا مسيح)
8.1.06

خدا گفت : فرزندم اگر نمره می خواهی بايد درس بخونی
فرزند گفت : آه .. راست می گويی ، پس من با اجازه فعلاً بروم و درس بخوانم .

شب که شد :

خدايا ،
مرا از بی خوابی
و بی خوابی را از من
برهان !
حد اقل شب های دراز امتحان