اينجا تهران، عصر پنج شنبه، بارون ميباره.
صدای بازی تابستونی بچه ها مياد. صدای بوق ماشين نمياد. کمی صدای رعد، صدای خوندن پرنده ها مياد.
چند تا شمع روشن کردم. قشنگه... يکيشون بوی اقيانوس ميده که من هيچ وقت نسيمش بهم نخورده...خواهد خورد.
شمع روشن...آرزو های خوب هم در من روشن ميشه.
غمگين نه. هيجان زده نه، ولی ذره اي شور و شوق عجولانه حس می کنم که قلقلک ميده؛
متعادل باقی می مونم.
آشفته نيستم، تصميم ها و کارها در صفند؛ آرامم!
کنجکاوم، اميدوارم، تمرين می کنم که صبر کنم...شاد بمانم.
آغوشم باز، رها، مستقل...زنده ام!