Wings of Desire :-)
29.4.05
يک توانايی هست که خيلی ها ندارند و آن فهم معناست.
انصافاً آنچه در تو هست در بقيه نيست،انصافاً آنچه در من هم هست در بقيه نيست.

جالبه
28.4.05
يک فعاليت عمومی،از همه ی دوستان و نا دوستان(!!!)دعوت به همکاری ميشود:

يک بازی گروهی:

هر کس دو واژه رو ميگه،و به قبلی جواب ميده،بعدی هم همين طور مثال:

اولی :رفتن يا نرفتن؟
دومی:رفتن،خوردن يا خوابيدن؟
سومی:خوابيدن،ديدن يا نديدن؟
چهارمی:ديدن،نمک دون يا خيار؟
... و الی آخر

تبصره ها:
هر کس می تواند بيش از يک بار شرکت کند.
هر کس ميتواند در پايان بخش خود بيان کند که به نظرش آخر اين بازی به کجا ميرسد.
27.4.05
آخرين شاهکار،نازنين است
24.4.05
دايی ميگه:
حتی اگر تو نخوای حرکت کنی،زمين زير پات داره حرکت ميکنه،داره ميچرخه

پس برو...
وااااااای،هر کس تا حالا ماه امشبو نديده بره يه جايی ببينه،خيلی قشنگه...
22.4.05
طفلک دلش نميخواست از عالم خودش بياد بيرون،اونجا خيلی براش امن بود،مثل آغوش مادر،پر از عاطفه بود مثل آغوش پدر،رويايی بود اصلاً،
وقتی يه بار يه نفر اومد بهش گفت که ديگه نميتونی رويا ببينی اولش باور نکرد،و گفت ههه،ببين،تو هم يه رويايی،اما از اون رويا ها که حتی آدم بزرگام دوست ندارن،کابوس،اما اينا رو هم با شادی ميگفت،بعد اون بهش گفت تو ديگه داری بزرگ ميشی، بايد رفتارت مثل آدم بزرگا باشه،بچه هه گفت خوب آخه من اينجا رو دوست دارم،آدم بزرگا همه خسته اند،هيچ کدوم حوصله ی منو ندارن،حتا حوصله ی خودشونو،اونا مردن،
يه دفعه اي،اشک تو چشمای آدم گنده هه حلقه زد.اوّلين قطرش چکيد توی تنگ ماهی که پسرک برای عيدش خريده بود،سه تا ماهی توش داشت،
پسرک گفت،خوب اشکالی نداره،تو ميتونی وقتی از روزتو به خود خود خودت اختصاص بدی،و هر جور که ميخوای بری توی رويا های خودت،مثل مامان بابای من، اما اونا نتونستن هم کار کنن هم با من رويا ببينن،اونا غروبا که ميشه ميرن کنار ساحل و اون وقت به هيچّی فکر نميکنن،حتا به من،وقتی ميآن،خيلی عالين،اونا خوشحالن

،مممم... من خوابم ميآد،اگه باز خواستی به هبم بيای بهم بگو که چی کار کردی،شب به خير...

پی نوشت:فکر کنم خيلی آموزنده شد،اصلاً نميدونم چی شد که اين جوری شد.
;)
21.4.05
اين ... هم عجب چيز خوبيه.
*: انگار شيطان از اين حوالی عبور کرده باشد.هيچ چيز دل چسبی نمی بينم.سيم های سازم امروز کوک نيستند،رنگ هايم همه بی رنگند.
می دانم چرا اين گونه است،کسانی اينجا بوده اند،قبل از من،آنها کوک سيم های ساز مرا به هم زدند،و بعد مرا با دلهره و آشوب،با اندوه،بر جا گذاشته اند.من باز دلهره های کودکيم را می خواهم،من باز دلتنگ قصه های پدر بزرگ شدم،دلم برای روز های کودکی ام تنگ شده،فردا دوباره بايد بيدار شد،خورد،رفت،خواند،نوشت،وحشتناک است.

**: به دنبال راه گريز نباش،تو خود اين وضع را انتخاب کردی،به همه چيز آری بگو و پذيرای همه چيز باش، در مقابل آينه و شمشر بازی؟؟؟

*:
يا
***:
يا
...:
...
20.4.05
فکرشو نمی کردم،آدما خيلی عجيبند،
:( اصلاً چرا تا حالا نفهميده بودم؟عجيبه ديوونه،تو که اين همه ميخونی،خوب ميخوندی،ميديدی،... ديره؟
نميخوام مبهم گويی کنم ولی فعلاً که دارم همين کرو انجام ميدم.
بگو خوب،حرفتو بزن،انقدر نپيچون،صريح باش.ديبونه...
شاد مانی نقاش از شعر های هرمان هسه:آً

زمين ها غلّه می رويانند و آدم ها غلّه را به پول تبديل می کنند .
دشت ها را سيم های خار دار احاطه کرده اند،
حرص و مال اندوزی دوشادوش هم راه می روند
همه چيز بی حاصل و مسدود به نظر می آيد.

امّا اينجا،در نگاه من،
نظم ديگری از اشياء جاری ست؛
بنفش و بنفشه تا دور دست ها موج می زنند
آبشار ارغوانی از سرير خود فرو می ريزد،
و من آواز های معصوم کودکيم را ميخوانم.

زرد دوشادوش زرد،دوشادوش رنگ تند سرخ،می خرامد.
آبی آسمانی، جامه اي به رنگ گل سرخ به تن می کند
. نور و رنگ از جهانی به جهان ديگر می جهند،
قوس می زنند و در فضای عشقی جوشان طنين می اندازند.

روح بر همه چيز حکم می راند،
روح طبيب همه ی ناخوشی هاست،
سبزی در چشمه های تازه متولّد شده،نغمه می سرايد،
جهان تازه می شود و معنا می يابد،
و دل ها شادمانی و روشنايی را تجربه می کنند.
19.4.05
جديداً نظری دارم،به جد و يقين،قبلاً حرفش را ميزدم ؛
) اينکه جايگاه ها خيلی مهم هستند،اينکه تو در يک رابطه،در يک شرکت،يک گروه،نميدانم در هستی،در چه جايگاهی هستی ،درکش خوب است،اما خود اين مکان،مهم نيست،آن چيز که مهم است اين است که تو با درکی که از خود و جايگاهت داری،بهترين خودت را در هستی زندگی کنی،يعنی کامل خدات باشی،هر چه ميخواهد باشد،هر چه ميخواهد بشود،که ايمان دارم آن بهترين حالت است،و آنچه که خوب است و شيرين و قشنگ.

ميتوانی در شبيه سازی يک داستان در نقش ديو سياه باشی،اما يک ديو تمام عيار ديو منش، همين طور در مورد بخش های وجودی،انگار که بايد همه ی نيکی ها و پليدی ها را فقط درک کنی،نگاه کنی،و آنها را،و در نهايت خود را به اوج خود برسانی،همين عاليست. اگر کرم است،کرم باشد،و اگر کبوتر،کبوتر،و اگر خشم ،خشم،و اگر مهر ،مهر.

پی نوشت: سانسور ممنوع است.
مسأله ی ساده ايست،ولی نگاه که ميکنی ميبينی که ساده هميشه سطحی نيست،بيان آنچه که هست در رابطه را ميگويم،اينکه همان طور باشی که الان در ذهن يا دلت هستی،امّا حالا فکر ميکنم در اين جامعه اي که ما داريم،خيلی وقت ها داری دروغ ميگی، آخه تقصير خودمونه،باور کن هيچ چيز تقصير هيچ کس نيست،امّا تقصير همه ست...

مبادا که چی بشه؟؟؟
فففففففف...

بايد يه کاری بکنيم،از همين جا،همين حالا ،فکر ميکنم بخش مهمّی مربوط به اين باشه که قضاوت نکنيم،تا خيال بقيه راحت باشه،نوبت خودت هم که شد،خيال تو هم راحته!
18.4.05
اين که ميگويی مرا نمی فهمی , مديحی است که من استحقاق آن را ندارم .و توهينی است که تو سزاوارش نيستی

خدا انديشيد و انديشه ی اوّلش فرشته اي بود -جبران خليل جبران
اين که ميگويی مرا نمی فهمی , مديحی است که من استحقاق آن را ندارم .و توهينی است که تو سزاوارش نيستی
خداوند خدا،آن زمان که تو را آفريد،آفريننده اي شد يگانه.
16.4.05
زمانی ميتوانی بگويی آدم بدبختی هستی که تصويری که از تو در ذهن آنها که با تو در ارتباطند پديد می آيد،"مشکلات" تو باشد. نه تنها تو،بلکه آن کس که با او در ارتباط هستی،و آن رابطه واقعاً مرداب های بدبخت گنديده خواهيد بود.

_پی نوشت:در بيان غلظت آن مبالغه نکردم،که هيچ،شايد هم بيشتر.
آدم ها در رابطه به "شدن" می رسند،آنها در رابطه خود را می آفرينند،يک آفرينش!
! شايد خيلی به هنر يا خلق نزديک باشد،امّا هست!
از من می پرسد :
اگر به جای من بودی چه می کردی؟
............
از او می پرسم :
آيا تو مشکلاتت هستی؟
15.4.05
A simple line can make you laugh or cry.
13.4.05
می آفرينمت: آفرين!
ما يکديگر را می آفرينيم،ما می آفرينيم،آفرين!
دوست نقاش من می گفت: "نقاشی کردن خيلی شبيه پاسخ دادن است،انگار که وقتی نقشی ميزنی،پاسخی ميدهی و آنگاه رسالت تو يافتن سؤال آن پاسخ است"

و اين خاصيت اثر هنريست،همان طور که پاسخ گاه از سؤال خود پيش می افتد،اثر هنری هم از خالق خود پيش تر است. ميتوانم بگويم زمانی اثری هنريست که نام خالقش را از پس خود بکشد،مثلاً آثار ادبی قوی و هنری در تمام دنيا،هميشه چند قدمی پيش از آفرينندگان خود وارد ميشوند،امّا اگر خوب نگاه کنيم هر چه کار به قول خودمون گفتنی در پيت هست،فقط نام سازبده ی آن است که اهميت دارد و نه چيزی از آنچه او گفته يا کشيده يا نوشته يا هر چه...
يک مثال خوب الان به ذهنم رسيد:چه چيز باعث شد که کيمياگر قلّابی از نوع اصليش متمايز شود؟! ...
آدم ها چند دسته اند
:به طور کلّی
آنها که سؤالی ندارند،و پاسخی هم ندارند.
آنها که پاسخ هاشان از سؤال هاشان پيش است،يعنی آنها برای پاسخ ها به دنبال سؤال می گردند.
آنها که سؤال دارند ،به دنبال پاسخ می روند و پاسخی شايسته ميآبند.
آنها که سؤال دارند،به دنبال پاسخ می روند و نميابند
آنها که سؤال دارند،برای پاسخ تلاشی نميکنند امّا ميآبند
آنها که سؤال دارند،تلاشی نميکنند و چيزی نميآبند
11.4.05
I belive in engels
something good in every thing I see
I belive in engels
when I know the time is right for me
6.4.05
دلم ميخواد يک هفته روزه ی مرگ بگيرم،يعنی فقط زندگی کنم، هه... خوب مگه الان داری چی کار می کنی؟ ميگم مخم قاطی پاطی که ميشه فکر می کنم نه زنده ام نه مرده...
مرده که اصلاً،آدم مرده راحته،حال ميکنه فقط،زنده هم که ميگم نيستم ،پس ميشه نه زنده نه مرده،اين چيه اون وقت؟

کشف جديد: وجود حالت ديگری به جز زندگی و مرگ وووووووووووووووو..............

- - - - - - - - - - - - - - - - -
از نو شروع می کنم من برنده ام، ولی يه چيزی که مهمّه اينه که برنده بودن من معنيش هيچ اين نيست که ديگری بازنده باشه،اما من برنده ام... هر چند که بعضی وقتا،شايدم خيلی وقتا احساس می کنم که کلّی سرم شلوغه،نه فقط کار های انجام نشده يا درس های خوانده نشده،خيلی چيز های ديگه،مسايلی که قرار بوده راجع بهشون فکر کنم يا آنها که هر لحظه ممکن است به ذهنم بيايند، احساساتی که خفشون کردم باز هم به همين بهانه که الان وقت ندارم و اين طور چيز ها... آخی،اينجا ديگه دلم داره واسش ميسوزه،بخش احساس دوست خودم رو ميگم،اون يکی، يعنی همين "منی"که الان يک لحظه اومد و رفت،طفلک ،حال اونم گرفتم

- - - - - - - - - - - اما باز الان برگشتم سر پلّه ی اوّل،قبلاً ها انقدر تصميم گيری برای من سخت نبود، معلوم بود که چه کار



ميخوام بکنم،حالا هم معلوم بايد باشه فکر کنم،اما يه نکته فکر می کنم راجع به من هست و اون هم اينه که مسايل رو پيچيده می کنم،و هم چند وجهی،بنا بر اين فکر می کنم که اگر تصميم بگيرم در زمينه اي دقت بکنم و انديشه،تمام وقتم به اين خواهد گذشت و اين طور دست بالا من يک انديشمند خوب خواهم بود،حالا يکی نيست بگه خانوم انديشمند ،کمی اگر انديشه بفرماييد راه حلّتونو پيدا می کنيد، اما من می گم من احتمالاً نقاد خوبی هستم و در اين زمينه پيش خواهم رفت،حالا شايد کسی بگويد يک نقاد خوب انديشمند خوبی هم هست،اينجاست که من می گويم : چرا برف ميآد؟ ميگه چون هوا سرده ميگم چرا هوا سرده؟ ميگه چون برف ميآد

- - - - - - - - - - - - - - - -
3.4.05
mmm,
baz man emrooz oomadam daneshgah,hoselam sar raft!
mmmmmmmm,nemidoonam,mmmmmmmm,mmmm mmmm mmm mmmmm mmmmmm mm mm mmm mmmm mm mm mm
ye alame "m"
e!
salam,to ham ke injaie!
farda 8 sobh clas akhe!
:-S
inam dava nist.
شب است و سکوت است و کسی اينجا نيست
در دور دست جايی تنها نشسته ام
از دور،نه دور نيست،صدايی می آيد
صدای بی صدايی ست
اوه،نه،بی صدايی ست که ديگر صدا دارد
نامم را صدا می زند
در پی اش می روم
می گذرم از تپّه،از کوه ها،از رود هم
باز می روم
،به دريا رسيده ام،
امّا باز صدا را نزديک به خود حس نمی کنم
باز می روم
شايد بايد از درخت ها هم عبور کنم،
تنم می لرزد،
چشم هايم ديگر عجيبند
همه جا سفيد است
فکر می کنم آنقدر از درخت دور شده ام که ديگر حتّی چشم هايم آبی آسمان ها را نمی بيند،
فقط سفيدی ابر ها ست که ميتوانم ببينم

خوب حالا که روی ابرام،ديگه پايين نمی آم،اين بالا خيلی آروم و عالی و قشنگه،تا حالا اومدی؟
امّا صدای غريب آشنا،هنوز هم هست،شايد بايد از ابر ها هم بگذرم،امّا فعلاً نه.
:)