شب است و سکوت است و کسی اينجا نيست
در دور دست جايی تنها نشسته ام
از دور،نه دور نيست،صدايی می آيد
صدای بی صدايی ست
اوه،نه،بی صدايی ست که ديگر صدا دارد
نامم را صدا می زند
در پی اش می روم
می گذرم از تپّه،از کوه ها،از رود هم
باز می روم
،به دريا رسيده ام،
امّا باز صدا را نزديک به خود حس نمی کنم
باز می روم
شايد بايد از درخت ها هم عبور کنم،
تنم می لرزد،
چشم هايم ديگر عجيبند
همه جا سفيد است
فکر می کنم آنقدر از درخت دور شده ام که ديگر حتّی چشم هايم آبی آسمان ها را نمی بيند،
فقط سفيدی ابر ها ست که ميتوانم ببينم
خوب حالا که روی ابرام،ديگه پايين نمی آم،اين بالا خيلی آروم و عالی و قشنگه،تا حالا اومدی؟
امّا صدای غريب آشنا،هنوز هم هست،شايد بايد از ابر ها هم بگذرم،امّا فعلاً نه.
:)