انگار جاهایی و گاه هایی در زندگی هست که وقتی داری نزدیک میشوی به بخشی از آن آرزو که خیلی خیلی میخواهی، آن چنان دست و دلت میلرزد از شوق و دیگر نمیدانم چه که به زمین و زمان گیر میدهی. جوش میزنی. به این طرف آن طرف میخوری کبود میشوی. زمان نمیگذرد. استرس میگیری. نق میزنی. به خودت. به او. همچنان هر لحظه سپاس میگویی و عمیقا شادی. اینجوری میشود. زندگی من به از این گاه ها و جاهایش رسیده است.
پ.ن. یک چیز هایی را یک جایی باید نوشت جز ایمیل و این چیز ها.. تا بعد بنشینیم یک شب بخوانیم آرام. جنگجوی چای ریزدویست جنگه ی من.