Wings of Desire :-)
22.4.05
طفلک دلش نميخواست از عالم خودش بياد بيرون،اونجا خيلی براش امن بود،مثل آغوش مادر،پر از عاطفه بود مثل آغوش پدر،رويايی بود اصلاً،
وقتی يه بار يه نفر اومد بهش گفت که ديگه نميتونی رويا ببينی اولش باور نکرد،و گفت ههه،ببين،تو هم يه رويايی،اما از اون رويا ها که حتی آدم بزرگام دوست ندارن،کابوس،اما اينا رو هم با شادی ميگفت،بعد اون بهش گفت تو ديگه داری بزرگ ميشی، بايد رفتارت مثل آدم بزرگا باشه،بچه هه گفت خوب آخه من اينجا رو دوست دارم،آدم بزرگا همه خسته اند،هيچ کدوم حوصله ی منو ندارن،حتا حوصله ی خودشونو،اونا مردن،
يه دفعه اي،اشک تو چشمای آدم گنده هه حلقه زد.اوّلين قطرش چکيد توی تنگ ماهی که پسرک برای عيدش خريده بود،سه تا ماهی توش داشت،
پسرک گفت،خوب اشکالی نداره،تو ميتونی وقتی از روزتو به خود خود خودت اختصاص بدی،و هر جور که ميخوای بری توی رويا های خودت،مثل مامان بابای من، اما اونا نتونستن هم کار کنن هم با من رويا ببينن،اونا غروبا که ميشه ميرن کنار ساحل و اون وقت به هيچّی فکر نميکنن،حتا به من،وقتی ميآن،خيلی عالين،اونا خوشحالن

،مممم... من خوابم ميآد،اگه باز خواستی به هبم بيای بهم بگو که چی کار کردی،شب به خير...

پی نوشت:فکر کنم خيلی آموزنده شد،اصلاً نميدونم چی شد که اين جوری شد.
;)
2 Comments:
Blogger Sohail S. said...
هم "با من" رويا ببينن?
ino ke baa deghat khoondam didam kheili jaalebe.
amma baziasho nafahmidam... in dastan bood? ya she'r bood? ya tosife yek haalat? yaa enshaa? ya chi?

Blogger Nazanin said...
خوب نمی دونم که چی بود دقيقاً، مهمه؟
اين رو شايد اسمش رو
بتونم بگذارم نوشته اي که شبيه داستانيه که حالتی رو توصيف ميکنه،مثل انشا

کجاشو متوجّه نشدی؟