من دیوانه ام (خودت هم دیوانه ای ها! شروع نکن ها!). ساعت چهار صبح است. مانده ام دانشگاه و قصد دارم شب های آتی هم بمانم تا تمام کنم این کار ها را. اینجا کسی نیست و کسانی که تمیز میکنند میروند پاسی از شب که بگذرد و بعد الان مثلا صدا می آید و من آب دهانم را نمیتوانم از ترس قورت دهم. بگو مجبوری؟ شماره ی پلیس کمپس را هم آماده کرده ام. در این حد! حالا در از بیرون باز نمیشود ها. باید کارت کشید و اینها. اما خب..وای :-س
شاید این آخرین پست این وبلاگم و همه ی وبلاگ های دیگری که شاید در آینده میداشتم باشد. صدا می آید. ووووووی
aziiizam... >:D<
1- ههه! دیدی خودتم فهمیدی دیوونه ای! چرا انقدر دیر ولی؟ صدا هم می شنوی نه؟ دیگه چه فکر هایی می کنی؟ فکر نمی کنی یه لایه انرژی دور زمینه که کنترلش دست توه؟ یه یه یه یه
2- مجبوری؟ (همینو گفتی بگم؟) خوب دخترم! آدم تو 10 سالگی یه بار تست می کنه که می شه شب تا صبح نخوابید یا نه، بعد می بینه نمیشه ... از شما بعیده، سنی گذشته ازتون آخه. اواااا
3- از خوانندگان عزیز خواهش می کنم برای شادی روح نویسنده صلوات بلند ختم کنند! شله، شله... :D
:D
oonja gorbe ham hast??!
marzie