ظلمت شکافت ، زهره را ديديم و به ستيغ بر آمديم
آذرخشی فرود آمد و ما را در نيايش فرو ديد .
لرزان ، گريسيتيم ، خندان ، گريستيم.
رگباری فرو کوفت ؛ از در همدلی بوديم
سياهی رفت ، سر به آبی آسمان سوديم ، در خور آسمان ها شديم
سايه را به درّه رها کرديم ، لبخند را به فراخنای تهی فشانديم
...
سکوت ما به هم پيوست ، و ما ... ما شديم .
تنهايی ما تا دشت طلا دامن کشيد .
آفتاب از چهره ی ما ترسيد .
دريافتيم و خنده زديم ، نهفتيم و سوختيم
هر چه با هم تر ، تنها تر
از ستيغ جدا شديم ،
من به خاک آمدم و بنده شدم ، تو به بالا رفتی و خدا شدی .
(ناشناس)
چه دليري در ستايشي چنين سركشانه !به كدام پشتوانه است كه هم شانه آفريدگارت مي ايستي؟
سرتا پا شرمم.و نه ياراي پاسخ بگذار من نيز تنها بپرسم: از كه ميپرسي؟ از ما؟ كه هردم درآرزوي مهر.آيا تو مهر نيستي؟نه آيا من، ما، آرزوي تو؟