آدم ها از هم جدا می شوند
آدم ها روز به روز از هم دور تر می شوند
آدم ها ترسو می شوند
آدم ها مريض ، افسرده ، و عصبانی می شوند
آدم ها مهر را اشتباه می گيرند
آدم ها ديگر فکر نمی کنند
آن ها نگاه هم نمی کنند ، تماشا هم .
آن ها حتی گريه هم نمی کنند
آن ها ديگر هيچ کاری نمی کنند
آدم ها عادت می کنند
آدم ها به هم سلام می کنند بی آن که سلامی در کار باشد
از اين هاست که آشفته ام ، ای يگانه دوست من
با اين توصيف دو سؤال :
يکم . آدم ها چه کسانی هستند ؟
آدم ها کسانی هستند که مرا از خودشان نا اميد می کنند ، خسته ام می کنند . نه ! فکر نکن که می گويم آدم ها خوب نيستند . آن ها خوبند . همه شان .
من درد را با آن ها می فهمم . از اين فهميدن ها امّا ، نمی خواهم .
دلم به حال آن ها می سوزد . از اين دل سوزی ها نمی خواهم
دوم . دست توانای طبيعت که اين همه حوادث و عجايب به وجود آورده ، برای چه آدم ها را از ورطه ی حيوانيت به درجه ی انسانيت رسانيد ؟ اگر آن ها را به همان حال می گذاشت چه می شد ؟
...
arash l :D
adamaha rooz be rooz beham nazdik mishavand
adamha ghavi mishavand
adamha fekr mikonand
anha minegarand
gerye mikonand
adamaha beham salam mikonand
azinhast ke khosh halam
ey khodaye man . in adamha che mojoodati hastand?
kasani hastand ke be man omid midahand
2, eykhodaye man che mojoodati afaridi !!!
در انتهای جادهُ جادویه صدایت پرتگاهیست
من
مست و طربناک
بال زنان
در چمن راه نغمه پرداز صدایت
جاده ها ساختم با خود درون خویش خود
خاطرات جان گرفت
برد مرا
پس از چندی شدم بیدار
صدایت کم کمک
آهنگ میباخت
شدم حیران و دیدم لب پرتگاه صدایت ایستادم
صدا کردم
که گیری دست من را
صدا آمد
رسیدست به سر عصر، وقت تنگست
سقوط کردم درونه عمق صوتگاهیت
بیافتم پنجری، باز کردم
درونش را نگاه و ناز کردم
بدیدم قلبی داری تو ز شیشه
چه سنگهایه بزرگی
زار کرد
روح ریشه
روح تیشه
نازنین عزیز شب درکیسهُ کشیده بر دوش
ستاره های رنگین برایت به ارمغان آوَرد.خوش باشی
سعید از برلین