امروز يه اتفاق جالب افتاد:
از ميدون صنعت تو اتوبوس نشستم به سمت دانشگاه که يک خانم جوون که بهش می خورد 27 سالش باشه، نشست کنارم. تا اينجاش عاديه! بعد يهو اين ديالوگ اتفاق افتاد که شروع کننده ش ايشون بود:
-صبح ها خيلی وقت بديه!
-ا..! چرا؟ (لبخند زدم شايد نظرش يکم عوض شه)
-آخه من ديشب نخوابيدم، چند شب قبلش هم دير خوابيدم، و خيلی خستم. الان هم بايد ميومدم بيرون.
-آها..خوب پس، امروز صبح خوابتون مياد. قابل درکه (و سرمو ميکنم تو کتاب)
-ببخشيد..فکر ميکنم ميتونم از شما يه سؤالی بپرسم
-(از فضولی دارم ميپکم، لبخند ميزنم) چه سؤالی؟ بگين.
-(با خجالت زياد) من يه کادو واسه يه نفر خريدم [جنسيتشو احتمالاً به دليل همون خجالته نگفت] که الان شهرستانه. ميخوام برم اونجا و بهش کادو هم بدم. يه پليور خريدم که آبی روشن و سرمه ايه. چون تپله، آبی روشن خالی نگرفتم چون يه جوری ميشه! اما چون آبی دوست داره، اينو خريدم. با يه شال گردن کرم قهوه اي. خودش هميشه لباسای گرون می خره و می پوشه. من حالا موندم اين دو تا رو باهم بهش بدم يا صبر کنم يکيشو هفته ی بعد که اومد تهران بهش بدم. آخه رنگاشون به هم نميخوره(و واقعاً نگرانی رو ميشد تو وجودش حس کرد). سه ماهه باهم آشنا شديم.
-(لبخند دلجويانه اي زدم) خوب اشکالی که نداره. اين چيزا که نگرانی نداره. حالا که ميخوای بدونه که حواست به رنگ ها بوده، ميتونی پليور رو بدی، و شال رو هم بندازی گردنش جدا! که يعنی اينا رو قرار نيست باهم بپوشی. به نظر من که ميتونی باهم هم بدی. اما اگه خودت اونجوری راحتی، همون جوری خوبه.
-(آروم شد کمی) فکر ميکني چی کار کنم که وابسته م بشه؟
-(مغزم اينجا متوقف شد!) ام...من فکر ميکنم مسأله اساسی تر از اين حرفاست. اگه بخوای اون کار رو بکنی که کلی آدم هست که کلی ايده داره راجع بهش. اما آخه چرا ميخوای همچی کاری بکنی؟! اونم با برنامه؟
-من بايد پياده شم اين ايستگاه. خوشحال شدم. ممنون. خداحافظ!
-موفق باشي! مراقب خودت باش. خداحافظ
ما آموزش نديديم و خودمون هم کاری انجام نميديم و اين خوب نيست. در ادامه ی صحبت های ديروزمون بگم که:
چرا درصد زيادی از افراد از داشتن يا نداشتن رابطه ی صميمی مينالند؟! و تو هر شرايطی هم که باشند، از اين نظر چه به روی خودشون بيارن و چه نه، ناراضين؟
اين رو ديشب در کتاب "نميدانستم حق انتخاب دارم" خوندم، ز.ز:
ايجاد روابط بلند مدت کار دشواری ست، زيرا ضرورت دارد که تعادلی ميان جدا بودن و باهم بودن ايجاد شود. اگر در رابطه اي باهم بودن کافی نباشد، اشخاص خود را منفرد و منزوی احساس ميکنند و احساسات و تجارب خود را با يکديگر در ميان نميگذارند. اگر به اندازه ی کافی جدايی و تفرّد وجود نداشته باشد، طرفين کنترل و هويت خود را از دست ميدهند و فرصت بيش از حدی را صرف براورده ساختن انتظارات طرف ديگر ميکنند...خانم تانن در کتاب "تو مرا نميفهمی" به اين نکته اشاره دارد که سبک های متفاوت گفتگو، بازگو کننده ی تمام مشکلات و تعارض های ارتباطی ميان زن و مرد نيستند. بسياری از اختلافات از آن رو ايجاد ميشوند که زن ها و مرد ها انديشه ها و احساسات خود را به اشکال متفاوتی بيان ميکنند. اگر بتوانيم اين تفاوت ها را بشناسيم به حل بسياری از معضلات خود قائل ميشويم. به نظر راجرز هم اشکال مهم ارتباطی اشخاص اين است که می خواهند سخن ديگران را ارزيابی و قضاوت کنند
"برایم لبخندی بیاور
که ازچهرهی شهر من
گم گشت
برایم خورشیدی بیاور
که مهر بارد بر این دشت"...
به نقل از
وبلاگ امير حسين سام
اینو نمیفهمم که چرا میخوان وابسته کنن طرف رو؟
اما صميميت و رابطه ی عاطفی خوب قشنگه.
من که پياده نشدم! اون دختره پياده شد. خوب منم نمی فهمم چرا ميخوان وابسته کنن طرفو. احتمالاً واسه اينکه اون طرف بمونه براشون. که من اين جور موندنيو به هيچ وجه نمی پسندم.
Hmmm
اگر مال تو باشد بر میگردد و همیشه مال تو میماند و اگر بر نگشت هرگز مال تو نبوده
حس مالکیت نابود کننده دوست داشتن است
اگر مال تو باشد بر میگردد و همیشه مال تو میماند و اگر بر نگشت هرگز مال تو نبوده
حس مالکیت نابود کننده دوست داشتن است