چند شبی ست که پسرک ترکی که آکاردئون می نوازد به کوچه مان می آيد..اين شب های خيس بارانی، و تهران. گاهی، لحظاتی، باخودم فکر می کنم او در زندگی چه می خواهد. گاه حتی دل دل می کنم که بروم سر صحبت را باهاش باز کنم. اما هر بار می ترسم. از اينکه ذره اي حس ترحم کنم، می ترسم و نمی روم. گاهی دلم می خواهد با دوره گرد های سر چهار راه ها هم حرف بزنم. به خصوص آنها که وقتی فکر می کنند از دو نفر حتماً دست کم يکی می خواهد برای ديگری گل بخرد، گير ميدهند بهشان. يعنی بيشتر ميخواهم آنها با من حرف بزنند و من گوش بدهم.
مونولوگ:
حالا که دو روز ديگر بيست و دو ساله می شوم، آن بخش از سريال friends را ديدم که راجع به وقتی ست که هر کدام از آدم های داستان، سی ساله می شوند..و حالا فکر می کنم در يک پنجم اول دهه ی دوم زندگی ام خوشحالم از اينکه هنوز هم ذهن جامدی ندارم. سيالی و سادگی اش را دوست دارم. پيچيدگی اش را هم. روانی احساساتم را دوست دارم. باز بودنشان را و سياليشان را. رهايی بخش بودنشان را هم. من هم مثل همه ی آدم ها، زمان هايی را در اين سال ها آنچه در آن لحظه بوده ام، را "نفهميده ام" يا اصلاً تنبلی ام آمده که بفهمم..نا متعادل بوده ام..اينها را هم "می پذيرم*". چرا که الان به جايی رسيده ام که می دانم اينها را..و يک کليد خيلی مهم هم دستم آمده. قبل تر ها اعتماد به نفس و پشتکار، يا اراده و سرسختی ام را خيلی دوست داشتم. الان اين جامد نبودن برايم اولويت دارد..چون فکر می کنم آنها را هم می پوشاند. اين را با مرور کامنت های اين پست در 2005. 15.11 دانستم. از اينکه نازنينی را دوست دارم که با ترسی که اصولاً آدم در ديدن خودش حق هم دارد که داشته باشد، مواجه می شود، می بيندش و بعد انتخابش را می کند که با آن ترس چه کند، چه تغييری بدهد، خوشحالم. از اينکه اشتباهاتش را صادقانه با خودش می پذيرد، و در جهتی که دوست تر دارد، هر قدر هم تازه، قدم برميدارد..از زلالی مستقلش اش راضی ام. فکر می کنم جز با پذيرش نمی شود حرکت مفيدی کرد.
نازی، با اين پاهای جديدت
شمرده که قدم برميداری
با شتاب که ميدوی
ضربانت را که لمس ميکنی
خش خش برگ را که ميشنوی
لبخند بچه ها را که می بينی و عشق می کنی
مهر بی قيدی که داری را که می بينی
و خوشحالی که آن قدری هست که به همه ی دنيا هم برسد..حتی به خودت،
آرامش است که سلول هايم را لمس می کند...سپاس.
پ.ن. 1. پذيرش: بودن با آنچه که هست، همان طور که هست.
پ.ن.2. خوش حس ترين سورپرايز تولدم، همچنان همينه،
june 2006, 21 !
پ.ن.3. به دوستانی که گفتند پست قبلی را چرا برداشتم و جواب اس-ام-اس بهشون نرسيد: من فکر می کنم که تازه دارد دستم می آيد چه طور در نوشته هايم خودم را بيان کنم. ز.، تو می فهمی. اما خوب، از اين که اين پست را گذاشتم، ميشود نتيجه اي گرفت!
H...: TaValoDeT MoBaRak
tvlodet mobarak...postet ziba o malmus bod...ye donya boos baraye to...
dovoman nemikhastam begam vali dige majbur shodam begam ke on kasi ke akardeeon minavaze manam
chand vaghti hast ke ruza miram sare char rah gol miforusham d:))
8 mede vest