من که ميدونم الان اين همه دير، و کلی زودتر از ديشب دارم از کتابخونه ميرم خونه، وقتی پامو بذارم تو حياط دانشگاه چی دلم می خواد! اون بماند! اما امروز داشتيم حرف ميزديم که احتمالاً شيوه ی کلی اي که اکثر ما برای زندگيمون در پيش گرفتيم، يه ايراد اساسی داره که همه ی آدمايی که من اطرافم می بينم، درب و داغون و ناراضين. به قولی "دپ"! يه جورايی اپيدمی شده. و عجيب و نگران کننده ست. رفتن از ايران، راه حل اين ماجرا ها نيست..اين رو می تونم با احتمال قابل اعتمادی بگم. دارم به اين ايمان ميارم که واقعاً لذت بردن از همين لحظه ست که لازمه. عمرمون داره ميگذره و من اين رو امسال حوالی روز تولدم خيلی عميق حس کردم. مثلاً وقتی که ديدم آدم هايی که من سال به سال هم نمی بينمشون، يا حتی شايد ديگه هم نبينمشون، کسايی که من شايد تولدشونو ندونم کی هست، کسايی که فقط از به دنيا اومدنم خوشحال بودن و اين رو به هر طريقی هر جای دنيا هم که بودن بهم فهموندن. اون وقت حس کردم که واقعاً چيه که بيش از همه چيز برای نوع بشر خوشحال کننده ست و ما همه داريم بی خيال از کنارش ميگذريم
مکالمه ی امروزمان برايم ياد آور تکه هايی از ژان کريستف بود که الان اينجا می نويسم:
-اوه، خدايا! خوب بودن: زره خودپرستی را از تن برکندن، نفس کشيدن، زندگی را، روشنايی را، وظيفه ی محقر خود را و يک وجب خاکی را که در آن ريشه دوانده ايم دوست داشتن! مانند درختی در تنگنا مانده که به سوی آفتاب بالا ميرود، آنچه را که نميتوان کران تا کران داشت، کوشيدن و آن را در عمق و در بلندی به دست آوردن!
-بله، و بيش از هرچيز يکديگر را دوست داشتن. کاش مرد بيش از اين حس ميکرد که برای زن در حکم برادر است، و نه تنها طعمه ی وی، يا آنکه زن طعمه ی او! کاش هردوغرور را از خود دور ميکردند و هرکدامشان يک جو کمتر به خود می انديشيد و يک جو بيشتر به ديگری. ما ناتوانيم: همديگر را ياری کنيم. به آنکه از پا افتاده است نگوييم: "ديگر تو را نميشناسم." بلکه: "دوست من، دل داشته باش. از اين ورطه بيرون خواهيم آمد."
اين زندگی، قابليت آن را دارد که به شادی واقعی بگذرانيمش. اگر نمی کنيم، به خودمان ربط دارد. بيابيد عمر پرتقال فروش را!