Wings of Desire :-)
19.7.07
"این هولناک ترين بحران کودکی کريستف بود. و به دوران کودکيش پايان داد. اراده اش را آبديده
ساخت. هرچند نزديک بود که آن را برای هميشه در هم بشکند."

-------

"کريستف پوست عوض می کرد. کريستف روح تازه ای بر می آورد. و او که روح فرسوده و
پژمرده ی کودکيش فرو می ريخت، حدس نمی زد که روح ديگری جوان تر و تواناتر در او در کار روييدن بود.
انسان همان گونه که در طی زندگی تن عوض می کند، روح نيز عوض می کند. و این دگرگونی
هميشه به آهستگی در طول روز ها انجام نمی گيرد: ساعات بحرانی هم هست که در آن
همه چيز يک باره تجديد می شود. پوست بی جان سابق می افتد. در این ساعات پر اضطراب
انسان گمان می کند که همه چيز به پايان رسيده است. ولی همه چيز دارد شروع می شود.
يک زندگی می میرد. همان وقت يک زندگی ديگر زاييده شده است."

-------

کريستف بر ضد جوانی خويش کاری نمیتوانست کرد. شيره ی زندگی با نيروی سرکش تازه ای در او
می جوشيد. اندوه او، دريغ و پشيمانی او، عشق پاک و سوزان او، آرزوهای واپس رانده ی او، بر شدت تبش باز
می افزود. قلبش علی رغم سوگواری او با ضرب های چابک و شديد میزد: سرود هايی
تندآهنگ بر اوزانی مستانه خيز برميداشت. همه چيز زندگی را می ستود. خود اندوه نيز
خصلت شادمانه می گرفت. کريستف سرشتی راست تر و يک رو تر از آن داشت که همچنان خود
را فريب دهد. از این رو خود را تحقير می کرد. ولی زندگی چيره می شد. و او اندوهناک، با روحی
مرگ انديش و تنی سرشار از زندگی، خود را به دست نيروی زاينده ی خويش سپرد..."

ژان کريستف، رومن رولان، ترجمه ی م. ا. به آذين

8 Comments:
Anonymous Anonymous said...
انسان همان گونه که در طی زندگی تن عوض می کند، روح نيز عوض می کند
مراقب خودت باش

Anonymous Anonymous said...
amma in tavize rooh shekli takamoli dare!(yani momken nist mesle cehreye adam zesht tar ! beshe)in tafavot dare ba inke shayad adamha gonah kar beshan! rooh hamishe dar hale takamol baghii khahad mand,ensan ba gozasht zaman har chand kheili kam amma bishtar az ghabl ma'nie zendegii ro dark mikone!mifahme ke chi khoobe va chi bad! khodesh ro tashvigh ya sarzanesh mikone,va har kary mikone ta dark khodesho az zendegi bayan kone, hala ya mitone(adam klhoob) ya nemitone(adame bad)...

Anonymous Anonymous said...
����� ���� �����

�� ���� ������ی ݘ��

�� ���� �����ی ������ ....


* ��� ������ �� ���� !
�����

Anonymous Anonymous said...
آنقدر خيال بافتم

كه تمام كلافهاي فكرم

...به لباس آرزويي در آمدند ....


!!ايكاش اندازه ام باشد

اهورا

Blogger Atorpat said...
وای، ژان کریستف! چه روزگاری داشتم با رومن رولان. یک تابستان از عمرم صرف خواندن رومن رولان شد، ژان کریستف و جان شیفته. خود زندگی است، خود احساس است. چقدر من این فرانسهٔ آخر قرن ۱۹ و ابتدا قرن بیست را دوست دارم. چقدر این ادبیات کلاسیک درون وجودت رسوخ می‌کند. گرچه زیاد می‌گوید ولی چیز‌های زیادی می‌گوید. یکی می‌گفت می‌توانی تمام سخنان نغز زندگیت را از جان شیفته انتخاب کنی و احساس کمبود نکنی. شاید راست می‌گفت

Anonymous Anonymous said...
...:)
projamo belakhare tahvil dadam...:D
khoobi?

Anonymous Anonymous said...
...:)
projamo belakhare tahvil dadam...:D
khoobi?

Blogger cafezan said...
کافه ای وا کردم تا نپوسم از دلمرگی. خودم را در پیچاپیچ دود سیگارهای آغشته به ماتیک، پر و خالی کردم از نیاز. چیزهایی بود که باید می گفتم و مرگیده خاموشیدم. و چیزهایی ته گلویم ماسید که بایست زیر گوش زنی جیغ می زدم. حالا تمام زنان عالم را دعوت می کنم به کافه زن. شاید آن سایه ی مبهم نیز میانشان سرک بکشد به من.