خلاصه بهارى ديگر
بى حضور تو
از راه مىرسد، ...
و آنچه كه زيبا نيست زندگى نيست
روزگار است،
گُل نيلوفر مردابه اين جهانيم
و به نيلوفر بودن خود شادمانيم،
سقفى دارد شادكامى
كف ناكامى ناپديد است.
هر رودخانهاى به درياچه خود فرو مىريزد
به حسرت زنده رود زنده نمىشود رود
نمىشود آب را تا كرد و به رودخانه ديگرى ريخت
به رود بودن خود شادمان مىتوان بود.
بهار، بهار است، و بر سرِ سبز كردن شاخهها نيست
برف، برف است، هواى شكستن شاخههاى درخت را ندارد
برگ را، به تمنا، نمىشود از ريزش باز داشت
با فصلهاى سال همسفر شو،
سقفى دارد بهار
كف يخبندانها ناپديد است.
دستى براى نوازش و
زانوئى براى رسيدن اگر مانده است
با خود مهربان باش،
اگرچه تو نيز دروغى مىگوئى گاهى مثل من
دروغت را چون قندى در دهان گسم آب مىكنم
با خود مهربان باش.
نبودم اگر نبودى،
دروغ تو را
خار تشنه كاكتوسى مىبينم
كه پرندگان مهيبت را دور مىكند
به پرنده كوچك پناه مىدهد،
سقف دارد راستى
كف ناراستى ناپديد است،
اى ماه شقه شقه صبور باش!
چهها كه نديدهئى
چهها كه نخواهى شنيد
ما التيام زخمهاى تو را بر سينه مجروحت باز مىشناسيم
ماه لكه لكه!
مثل حبابى بر دريا بدرخش و
با آسمان خالى خود شادمان باش،
جشنواره آب است زندگى
چراغانى رودها كه به درياها مىرسند
زخم خورده بادها، زورقها، صخرهها
سقفى دارد روشنى
كرانه تاريكى ناپديد است.
انديشه مكن كه بهار است و تو نرگس و سوسن نيستى
به حسرت زنده رود زنده نمىشود رود،
خاكت را زير و رو كن
ريشه و آبى مباد كه نمانده باشد،
سقفى دارد زندگى
كف نيستى ناپديد است،
به رنگ و بوى تو خود شادمان مىتوان بود،
گُل نيلوفر مردابه اين جهانيم
و به نيلوفر بودن خود شادمانيم
شمس لنگرودی