یک کاری که کشف کردم دوست دارم، رفتن به مغازه های خاص است. مثلا این مغازه در بروکلین داخلش آینه، صندلی، لباس، رو میزی، گل و گلدان، عود، شمع و از این جور چیز ها داشت. نور ملایم خورشید از شیشه می آمد تو و حس آرام و زلال خاصی به فضایش میداد. صاحبش یک خانم ۴۰-۵۰ ساله با موهای مشکی و پوست روشن و خوش برخورد. گلدان را که برای کسی که به خانه اش میرفتم خریدم، پرسیدم میشود چند تا عکس از مغازه تان بگیرم، خیلی قشنگ است. و گفت حتما، موجب خوشحالی ست. چند تا عکس گرفتم و آمدم بیرون. نه.. داشتم می آمدم بیرون که به دستگیره اش از این زنگوله های حلبی یا آهنی یا هرچه دیدم کپی آنچه ما در خانه مان داشتیم و چقدر اوایل که خانه باغ گلابدره بودیم باهاش بع بع میکردیم و بعد ها چه م. و ه. خوششان آمد و آنها هم زدند به سقفشان. فقط آن مهره های آبی فیروزه ای را کم داشت. اما مرا پر دادند آن زنگوله ها. دیگرغمناک نشدم. حس شیرین عجیبی بود ته دلم. بالاخره یک روز نه چندان دورباز هم بع بع میکنیم. از این زنگوله ها در نیویورک هم پیدا میشود حتی اگر از تهران و ماسوله نیاوریم. کمی آن طرف تر، باز از این گل های زرد دیدم که بچه تر که بودم میمردم برایشان و آن موقع که هنوز با کندن گل ها از شاخه مساله ای نداشتم حتما این کار را هر طور شده میکردم. از این گل ها در سنترال پارک و خیابان هم دیده بودم، اما این یکی خیلی خواستنی مینمود. بهار دیده میشود. بهار هم اسم قشنگی ست ها. نه؟
سه زنگوله