چند روز پیش بود. فشار کارم زیاد بود و گیر کرده بودم. با استاد (واقعا) عزیز قرار داشتم و با وجود این که کار اون هفته رو کرده بودم، ذهنم مشغول همون بخش سخت تر ماجرا بود.یک ساعتی رانندگی کردم تا دانشگاه. بد خوابیده بودم. رسیدم به پارکینگ. هنوز دو ساعت تا قرار وقت داشتم. باد میومد. باد اول پاییز. پارک کردم. فکر کردم خیلی خوابم میاد و شاید یک چرت یک ربعه اوضاعم رو بهتر کنه. فکر این که بعد از قرار تمام زمانم با این قرار و آن قرار پر بود تا ٩ شب و شب هم نخواهم تونست بیشتر از پنج ساعت بخوابم داشت اشکم رو در میاورد که گفتم سگ خورد. ساعت موبایل را گذاشتم که یک ربع دیگر بیدارم کند. خوابیدم همان جا. توی پارکینگ. بیدارم کرد. نمیتونستم بیدار بشم. انگار که مست باشم چشم هام باز نمیشد. چیزی هم به ذهنم نمیومد جز این که بخوابم. گذاشتم برای یک ساعت دیگه. خوابیدم..صدای هایده بلند شد..دل دیوونه ای دل...وقتی میای صدای پات...مستیم درد منو دیگه دوا نمیکنه.. آهنگ های معروفش. بلند. خیلی بلند. انگار که کنسرت باشه اما تو توی کنسرت نباشی و از توی ماشین گوش بدی. همین طور که گوش میدادم فکر میکردم چرا کسی باید اینجا بیاد توی پارکینگ صدای هایده رو تا ته زیاد کنه؟ آخ چه لذت عجیبی میبردم. خواب خواب. زمان گذشت. بیدار شدم از پی صدا. صدایی نبود. کسی هم در پارکینگ نبود. اما من یک حال خوش عجیبی داشتم. چشم هام باز میشد. هایده بود و پاییز و باد خنک بعد از بارون و زمین خیس. ته مونده ی قهوه که گذاشته بودم توی راه بخورم رو خوردم. کتم رو پوشیدم و رفتم
سمت دانشکده. دیگه وقت قرار بود.
پ.ن. بازگشت به وبلاگ قدیمی ..بعد از این همه وقت.یک جور عجیبیه. آدم میبینه و تعجب میکنه که اینها را من نوشتم؟ (عموما چقدر بد نوشتم!) بعد میگه شاید اصلا به همین دلیل نباید وبلاگ بنویسم..اما یک چیز عجیبیه که باز میخزه آن ته مه ها و فوقع ماوقع .
در ضمن یاد دوران وبلاگستان بخیر.