چند روزی ست که نزدیک بهار شده ایم و دلم میخواهد از یک عالم چیز که نگفته ام بنویسم. اما خب، زمانش دست نمیدهد. کوتاه بگویم که.. هجده آگوست از تهران، آمدم به نیویورک. هفت ماه پیش. از جایی که برای داشتن ساده ترین و کوچک ترین لذت هایم، حق هایم، باید کوتاه می آمدم یا میجنگیدم یا چشمانم را میبستم و نادیده میگرفتم..از جایی که با همه ی اینها زیاد خاطره ساخته ام درش. کشف ها کرده ام. خطر ها کرده ام. رشد ها کرده ام. آدم ها درش گذاشته ام. آمدم به جایی که احساس خفگی و ترس ندارم. هیچ کس ندارد. و ساده ترین آرزو هایی که سال ها داشته ام.. و شادی های کوچک ساده دارم. جایی که هیچ وقت انگار نمیمیرد. در زمستان کافه های گرم و در تابستان خیابان های شاد. درخت ها و آب ها و آدم هایی که مثلا هیچ چیز از چهارشنبه سوری هم ندانند، کودکانشان را می آورند که از آتش بپرند که کودکان ایرانی اجازه ی پریدن از آتش ندارند و کودکان امریکایی خودشان مسوول از آتش پریدن خودشان اند. آدم های باز. توصیف این شهر بماند که دوست دارم جداگانه برایش بنویسم. من این شهر عجیب را دوست دارم. خیلی دوست تر از قبل.
غرض آن که دارم فکر میکنم آرزوی لحظه ی تحویل سال پارسالم را خوب یادم هست. یک تکه اش این بود که "سال دیگه نیویورک باشم"..تکه های دیگرش بماند که چه بود. حالا نگاه میکنم که من امسال، نزدیک بهار نیویورک ام. دارم میبینم که دارم اینجا بزرگ میشوم ، شاید برای من هم این اتفاق، این گذار، این رشد، تا هفتاد سالگی هم پیش نمی آمد. شروع نمیشد. دارم میبینم پوست انداختنم را از پس سختی های زندگی ام. کنار سختی های زندگی ام. شاید کمی خشن باشد..بزرگ که میشوی، دیگر خودتی. کسی نمی آید مسایلت را برایت حل کند. کمک کند. دلداری بدهد حتی. وقت هایی هست که هیچ و دقیقا هیچ حمایتی نداری اگر بر عکسش نباشد و دقیقا آن وقت است که اگر قوی باشی و زنده بمانی، یک پولک دیگر پوست قدیمت هم جایش را به پوست جدیدت میدهد. دارم وحشی بودنم را زندگی میکنم. سخت است. سخت است. سخت است. خوب است. خیلی خوب خواهد بود. پارسال آرزو کرده بودم که الان اینجا باشم و حالا میخواهم سپاس بگویم. سال بعد هم خواهم نشست دم بهار، سپاس خواهم گفت برای داشتن بزرگ ترین آرزوی این بهارم.
علی، ممنون. برای تو هم. اما چی قابل درک بود برات؟
kheili tasir gozaaar bood
khosoosan jomleie akhararet:X