Wings of Desire :-)
19.1.10
آرزو در موزه







رفته بودم موزه ی متروپولوتین در نیویورک. از این به بعد زیاد خواهم رفت. حالا میخواهم بگویم که چه قدر مفهوم موزه با آنچه همیشه دیده بودم اینجا فرق دارد. قبلا هم یک موزه ی سک سکی تند در واشینگتون دی. سی رفته بودم. دی سی پر است از موزه. موزه ها بناهای زیبا، سقف های بلند، کادر محترم و مودب، و ... ظاهر قشنگش اولین چیزی بود که من دیدم. و بعد با حساب کتاب و منظم بودن. یک عالمه گالری و بخش دارد برای رفتن این موزه ی نیویورک که حالا حالا ها یک دورش تمام نمیشود، و همیشه تعدادی از گالری هایش را عوض میکنند. این است که همیشه میشود رفت. این بار اولم بود که رفتم. عکس گرفتم، اما خیلی خیلی کم. بعد ها بیشتر خواهم گرفت.
این اواخر در تهران موزه هایی که من نرفته بودم را آمدیم که برویم. از دم در که نمیدانم چرا راهمان نمیدادند. حتی یادم هست که چون من دختر و ا. پسر بود گفتیم دست هم را نگیریم که افسر مربوطه گیر ندهد بهمان. رفتیم تو و چقدر عصبانی و بی حال بودند. و چه قدر هوا گرم و داغ بود و چه قدر جا نبود برای نشستن. چه قدر ساختمان ویرانی بود. آخر سر خسته و کوفته برگشتیم از موزه ی ایران باستان.
یک نکته ی خیلی جالب توجه برای من حضور بچه ها و خانواده ها در موزه ی متروپولیتین و چگونگی بودنشان بود. بچه های کوچکی که الان عکسشان را میگذارم زیاد بودند و همه واقعا تماشا میکردند هرچه را که بود. شلوغ نمیکردند. از سر و کل مجسمه ها بالا نمیرفتند. نمیپریدند که دست به تابلوهای نقاشی بزنند. دیدم یک پدری به بچه اش کاتالوگ آن بخش را نشان داد و اسمش را با مهربانی صدا زد و گفت این عکس تو کاتالوگ را کجا میبینی و پسرک نگاهی به اطراف کرد و گفت آنجا و پدر مادرش کلی تشویقش کردند. چند سال داشت؟ حرف که میزد، مثلا شاید ۴ سال. آدم های مسن هم بودند. تنها، دو نفره، گروهی. خانواده ها، مدلی که ماها میرویم پیک نیک، دیدم چند خانواده با بچه هاشان آمده بودند و آخر سر میخواستند بروند، پدر یکی از خانواده ها با تن صدای شاد و مهیج گفت: هی، اوری بادی ردی؟ مقایسه کردم با مدل ایرانی اش که میدانید چطور است. بچه ای که در امریکا متولد میشود و در سنین کودکی ش موزه و الخ و بلخ میرود و به قولی کف موزه و کتاب فروشی های آنچنانی بزرگ و کافه های زیبا بزرگ میشود و همه چیز را میتواند تجربه کند و پدر و مادرش هم آنقدر با شعورند که مثلا با هم بروند موزه و اصلا هم خسته کننده نباشد برایشان و بلد باشند چطور کاری کنند که بچه هم لذت ببرد و حوصله اش سر نرود. و بلد باشند با بچه "حرف" بزنند. کودکی که در ۳ سالگی نقاشی سزان و وگوگن و طراحی دلااکروا و تاریخ جای جای جهان را میبیند و میشنود.
یک نکته ی جالب دیگر آنکه در این موزه ها، حوض آب وجود دارد که میبینی پر است از سکه. داستان این است که مردم در این آب ها سکه می اندازند و آرزو میکنند. حالا یا آرزو میکنند و سکه ای می اندازند. سکه ی من هم جایی میان این سکه هاست. من دو سکه انداختم این بار. این آب پر از آرزو های آدم هاست.


6 Comments:
Blogger Unknown said...
چیزی که همه جا دیده می شه و تو ایران انگار یه جور عمدی ازش پرهیز می شه، احترام به آرامش و شادیه. مثلا به راحتی خوب میشه صندلی گذاشت تو موزه. خرجی هم نداره. همه هم کلی خوشحال می شن لابد. اما یه جورایی انگار کسی نم یخواد به کس دیگه ای خوش بگذره یا راحت باشه. حالا راجع به اینا که می گم بعدا می نویسم بازم.

Anonymous Anonymous said...
kheili neveshteye khoshgeli bood!...
in rooza tehran az oon moghe ke to boodi kheili behtaram shode!!! dige daste (a)ham nagerefte bashi giir midan!! karte daneshjooeito migiram chon too 'tea area' ba doostat neshasty dari gap mizani!!!!.... (dadashe 8mede west)

Anonymous Anonymous said...
salam be jan khodam age 8mede polar onja bud shirje mizad to hoz:D
8mede west

Blogger Sohail S. said...
عالی بود.خصوصااونجا که درباره ی وضع آن موزه در ایران نوشتی.

Anonymous mahsa said...
afarin nazanin...lezat bebar...iraniaye badbakhtam bas k ghamo ghose daran farhango tarikheshunam yadeshon rafte...!
booos...berozam

Anonymous Anonymous said...
va man che andaze moshtagham be didan moozeye metropoletian!!!!!!!!!!!!!!!!!
va ax hayiiii ke bala nayamad ta man kami delam khonak shavad !!!!!!!!(marzie)