هم خانه ای چینی ام غروب ها با دوست پسر آمریکایی ش که خیلی هم پسر آقا و مودبی باشد و همیشه حال من را میپرسد و امروز هم آمده بود میگفت که با یک استادی حرف میزده که یاد ریسرچ من افتاده و به استاد گفته که فلانی به شما میخورد و استاد هم کارتش را داده بوده به او که بدهد به من، می آید خانه. خودم میدانم خوب وصفش کردم. شما بقیه اش را بخوان. در حالی که نشسته ام پشت میزم و دارم گزیده ی "در جستجوی" پروست را ورق میزنم و یک دانه اسمارتیز ام اند ام* میگذارم دهانم و به این فکر میکنم که چرا این مغازه ی هیجان انگیز ام اند ام در تهران نیست و.. جواب میدهم که دخترک سبک مغز، دل خوش و جان سالم سیری چند که دکتر کریمپور هم که به دانشجو هایش ریکام نمیداد که بمانند و وطن بسازند حالا دیگر دلش گرفته و آن یکی دکتر در شریف برگه ها را که میداده اشکش هم روان شده و ا. درایمیلش می گوید که ببینید چقدر به همه مان نزدیک است الکی الکی و طفلکی راست هم میگوید..داشتم میگفتم که در این حال ها در ذهنم میگذرد که وقتی میشود که من هم این بی خیالی که اینها دارند و راحت باهم آشپزی میکنند و صدای فیلم دیدنشان می آید و قبل از شروع شدنش میرودند آشپزخانه خوردنی ببرند در اتاق و باهم پنکیک درست میکنند و...، داشته باشم. یک عالم چیز دیگر هم گذشت از ذهنم با چه سرعتی. که میشود تو هم.. ما هم .. که میشود او هم..میشود. فقط ما باید صبر داشته باشیم. صبر. صبر. صبر. صبر. صبر. صبر.
*. m & m