"در هوای چمن ای مرغ گرفتار، منال
شب دراز است؛ دمی در قفس و دام بخسب"
خاقانی
يک موضوع انشای مورد علاقه ام آن وقت ها اين بود که : از زبان يک شئ بی جان يا حيوانات يا گياهان، انشايی بنويسيد!
حالا می خواهم راجع به چمدانی بنويسم که نمی خواست چمدان باشد. خسته بود. هميشه يا جلوی در بود و نه درون خانه، يا در دست کسی يا در باربری های ترمينال ها و فرودگاه ها. چمدان تنهايی که می خواست دست کم مدتی يا چمدان نباشد و يا اصلاً نباشد. بدش نمی آمد گلی يا درختی باشد در فضايی آرام که صدای درياست و نور و نسيمی ملايم. يا باران. يا پاهايی که می دوند تا آغوش معشوقی. چمدانی که ميخواست چمدان نباشد.
اين انشا را آن موقع می نوشتم، نمی دانم نمره ام چند ميشد. معلمم بايد در يک شب زمستانی سرد، در خانه اش را که باز کرده بود، چمدانی دم در خانه اش پالتويش را با بغض معصومی گرفته باشد تا بتواند مرا از انشا تجديد نكند.