Wings of Desire :-)
23.1.09
در ادامه ی شازده کوچولو
امروز در گلابدره ی برفی تهران، در ايران، که هرچند غمگينانه، وطنی نبوده است برايم، اما مرا به فهم جديدی از واژه ی وطن رسانده است؛
و ای کاش آدمی وطنش را ميشد با خود ببرد هر کجا که خواست..و در وطن است که متولد ميشوم..و تولد، نه سريدنم در اين ديار، اتفاقی ست که اگر هر آن در زندگيم افتاد، خوشبختم..وطنم لحظه ايست، جاييست، که مهر باشد، مثل خورشيد..دهنده، مثل باد..روان، مثل آب..زلال، مثل آتش..زنده؛ آن مهر-اي که مثل هيچ چيز نيست جز خودش..وطنم از جنس دليست نآب. و هر لحظه وطن داشتن، چقدر زندگيست و زيبا.
امروز، در بهمن ماه سال هشتاد و هفت...در يک روز تکرارنشدنی ديگر که به خاطرات تاريخ، به ما، پيوست..وقتی صدای آب بود و سکوت، سرما بود و گرما، شور بود و آرامش..گويا روح روباه سياره ی زمين بود که چندی در من حلول کرد و چنين گفت:
آقا کوچولوی من، حالا که داری برميگردی پيش گلی که هيچ وقت نگفتی چرا تو سيارت ترکش کردی و دوستت داشت..سيارتو زيبا و خوشبو و زنده ميکرد و دوستش داشتی؛ وقتی انتخاب کردی که جز خودت، از اونم مراقبت کنی و اهليش کنی و ازش ميخوای اهليت کنه، بايستی خيلی حواست باشه به رشدش تا ديگه "يه گلی" نباشه و "گلت" باشه. مثلاً بايد بدونی کی
آبش بدی، کی براش آواز بخونی و برگاشو ناز کنی؛ کی ببريش زير نور آفتاب و هوای آزاد؛ کی براش از مهتاب بگی؛ کی علف های خطرناکی که اطرافشنو کندنشون کار اون نيس رو از ريشه بکّنی؛ بايستی حواست باشه که همه چی کافی، اون قدری که ميخواد بهش برسه و احساس نکنه يه چيزی که تو ميتونی بهش بدی واسه رشدش کنارت و درونت کمه؛ وقتی داره بزرگ ميشه، جاش براش تنگ نباشه. جا هم تو دل تو داشته باشه که بزرگ شه، هم تو همه ی همه ی کهکشونا. برا همينه که اون وقت ديگه بزرگ شدنت، مهم و مهم تر ميشه.
وقتی داری از گلی مراقبت ميکنی، بايستی برات روشن بشه که رشدش برات يکی از مهم ترينای دنياس و رشدت براش يکی از مهم ترينای دنياس. بايد حواست باشه که اگه تکون نخوری، خودت که پيش نرفتی بماند، نميتونی جاشو بزرگ کنی وقتی داره بزرگ ميشه. تازه، بايد خيلی خيلی خوشحال باشی؛ چون اين حقيقتاً بايد لذت يکتا و عميقی باشه که عمراً با هيچ چيز تاختش نميزنی. زحمت داره تا با گلت به همزبونی برسی؛ امّا خوب..اگه گل توه و برات خاصه، زحمت کشيدنشم بخشی از شيرينيشه؛ بخش مهميشم هست.
حالا بدو برو پيش گلت که وقتی نبودی حتماً کلّی رشد کرده و جوونه زده؛ هرچند که دلش تنگ شده.

6 Comments:
این مطلبت رو به خاطر بسپار زود نه دیر از خوندنش احساسی متفاوت خواهی داشت

Anonymous Anonymous said...
va to yadavare khaterate asemanie mani ...nazanin!

Blogger Nazanin said...
علی، بخش اول رو ميگی يا دوم؟ به هر حال در شرايط سخت روحی بوده.

من کلش رو یک مطلب پیوسته دیدم و عمیق عمیق تر از تجربه ی تا امروز و هنوزت چند وقت دیگه که دنیا دیده تر میشی مطالب شبیه به این حس متفاوتی بهت خواهند داد البته شاید هم این تجربه شخصی منه که اینو بهم میگه و در مورد تو متفاوت باشه به هر حال امیدوارم مسافر کوچولوی خوشبختتری باشی نسبت به امروزت

Blogger Nazanin said...
حس متفاوت يعنی چی؟ خوب من خيلی وقتا نسبت به چيزايی که مينويسم، بعدنش حس متفاوتی دارم.
اينجا منظورت چه جور چيزيه؟

منم اميدوارم مسافر کوچولوی خوشبخت تری باشم..راستی برای مانی خوندين اين کتابو؟

از آخر شروع میکنم. آره وقتی خیلی کوچیک بود بالای سرش میخوندم الان یه کم براش زوده اون وقتا مهم نبود چی بخونی بالا سرش چون چیزی نمیفهمید فقط باید به صدا و کتاب خوندن عادت میکرد اما الان باید خیلی مواظب بود

حالا اولش: مصداق خاصی مد نظرم نیست فقط فکر میکنم متفاوت خواهد بود از حس امروزت چون در آستانه رفتنی ولی اینکه چطوری متفاوت خواهد بود نمیدونم