ديشب تئاتر "کرگدن" را در تئاتر شهر ديديم؛ بعد از يک روز پر کار. داستان برايم خيلی ملموس بود. نمايشنامه اش را نخوانده بودم، اما ايده ی کلی اش از ديد من، بخشی از واقعيت ملموس اين روز ها بود؛ و البته نه همه ی آن. گيريم که بخش بزرگ و مهمی از آنچه که روزانه شاهدش هستم
کرگدن شدن استعاره اي است از اينکه افراد يک جامعه تحت فشار يا هر دليل آگاه يا نا خود آگاهی، از ويژگی هايی که آنها را تک و تکرار ناپذير ميکند، فاصله ميگيرند، و در نتيجه تبديل به موجودی ميشوند مثل بقيه ی موجودات. بعضی برای اينکه نزديکانشان کرگدن شده اند، بعضی برای اينکه کرگدن ها را اصلاح کنند و معتقدند که از بيرون نميشود به مداوا پرداخت، بعضی برای اينکه زبان کرگدن ها را ياد بگيرند، برای تجربه کردن و تنوع، و ... و در پايان ماسک کرگدن!
ماسک کرگدن، چيزی است که فردی که نمی خواهد کرگدن شود، برای احساس امنيت در جامعه ی پر از کرگدن ها و پيش بردن امورات زنده-گی اش استفاده می کند، غافل از اينکه در زير ماسک، سر آدميزادی اش بوی تعفن می گيرد و شاخ در می آورد و بعد از مدتی کرگدنی می شود که نگو و نپرس! وقتی "کرگدنيزم" در سطح جامعه به طور وسيع اتفاق می افتد، آنچه که مشاهده ميشود، قانون جنگل، هرج و مرج و ديمی-وار زنده-گی کردن است. همه شبيه هم اند و فرديتی در کار نيست. کرگدنيسم، اين توانايی را به افراد ميدهد که بتوانند با شاخ به هم حمله کنند و به کرگدن های قوی تر هم اين اجازه را بدهند که با آنها رفتاری مشابه داشته باشند؛ و معمولاً هم "متوجه" نيستند که دارد چه اتفاقی می افتد. کرگدنند و مشغول چرا در چمنزار
کرگدن ها در جامعه ی جديدشان، سطح بندی دارند. بعضی ها می دانند که در حال تغيير ماهيت به کرگدن هستند، و برخی هم نمی دانند؛ بعضی حتی وقتی هم کرگدن شدند، همچنان در جريان نيستند.
در "آنتی-کرگدنيزم"، فرد، آگاهانه، کرگدن نيست و آگاهانه ارزش های انسانی که برای خودش دارد را زندگی می کند. در آنتی-کرگدنيزمی که در ذهن من است، افراد سعی در کنترل کرگدن های اطرافشان ندارند؛ چون فکر می کنند که شدنی نيست و فرساينده است. هرچند که از مشاهده ی اطرافشان و به طور خاص نزديکانشان که کرگدن شده اند، ممکن است غمگين هم بشوند. اما بر اين گمانند که تغيير جامعه ی کرگدن ها، کار آنها نيست؛ هرچند که خوشحال ميشدند اگر بود و می توانستند عملاً کاری انجام دهند که مفيد باشند. بنابرين، به "بودن" خودشان آنگونه که "هستند"، در جهت شکوفايی و رشد پتانسيل هايشان، به عنوان رسالت شخصی شان که شايد همراه با تأثيری غير مستقيم هم باشد، گيريم در بلند مدت، بسنده می کنند. رشد نمايی کرگدنيزم با ضريب مثبت از يک سو و رشد نمی دانم با چه ضريبی آنتی-کرگدنيزم از سوی ديگر، احتمالاً با ضرايبی بر هم مؤثرند. اما من نميدانم!
ديشب فکر می کردم که الان کرگدن نيستم و نمی خواهم هم که باشم. پيش بينی ام هم اين است که نخواهم خواست؛ به هر حال تا به حال کم فشار تحمل نکردم! فولاد آبديده اي شده ايم در نوع خود!
موقع تماشای تئاتر، با خودم ميگفتم اگر يک روز من هشيار باشم و بخواهم کرگدن شوم، که هيچ! اما اگر هشيار نباشم و نزديک باشد تغيير شکل داده و قاطی کرگدن ها شوم، اون وقت نزديک ترين آدم ها به من، کمکم می کنند يا نه؟
دوست دارم کمک کنند که هشياری ام را باز پس گيرم
من آدمی هستم که کرگدن نيست؛ اما احساس "تنفر" از آنها خيلی به سراغم نمی آيد. معمولاً وقتی دنبال مقصری غير از خودم می گردم، کرگدن ها را مقصر می پندارم. گاهی احساس رقت باری از ترحم است؛ گاهی هم که خيلی آدم می شوم، احساس دوست داشتنی فارغ از اينکه که هستند
فقط "کرگدنيزم" و "انتی..." و اينا رو خودم اسم گذاشتما. تو نمايشنامه نبود.
رو تماشا کنی، اون وقت ديگه عملاً اين تماشا کمکی نکرده در "اون" ماجرا. مگه اينکه بار بعد، دقيقاً همون کار رو انجام ندی. اما باز در اين
حالت هم کی ميتونه بگه که انجام يک کار کرگدنی هميشه کرگدنيه؟ يعنی سؤال اينه که اصلاً نسبيه يا نه؟ شايد اگه خيلی
زياد تکرار بشه، آدم مدام خودش رو سرزنش کنه که: چرا اين قدر زياد بعد از انجام کاری ميفهمه که کرگدن بوده.
راهی که من در اولويت اولم ميذارم نسبت به تماشای فيلم بعد از بازی سناريو-م، اينه که "ياد بگيرم" فيلمم رو "همون موقع بازی" تماشا کنم.
که بهش ميگن "خود آگاهی". که روانکاوا ميگن راه داره. سخت هم هست! اينم که چقدر براش مايه بذاريم، بستگی به اين داره که چقدر نخوايم کرگدن باشيم.
sign: no more ejbari
ايشون نظرش اينه که کرگدن نبودن رو اگه توان همرنگ جماعت نشدن فرض کنيم، اين تست که ببينی آيا به کسانی که
منتقد تو هستند، اجازه ی بودن در دايره ی دوستيت ميدهی يا نه، هم تست خوبيست.
آره. احتمالاً اينم تست خوبيه. انتقاد هوشمندانه، احتمالاً در جهت مخالف کرگدنيزمه. اما تأييد دوستان هم لزوماً در جهت کرگدنيزم نيست.
ولی خیلی خوب نوشته بودی
نه! اصلاً راضی نبود! درست ميگی..اما خوب من فکر می کنم که تو اون داستان شايد انتخاب بين اين بود که حالا که کرگدن بودن هم
اون آدم رو راضی و خوشحال نميکرد، اون وقت ديگه بايد "انتخاب" ميکرد که چجوری ناراضی باشه. و از اين انتخابش احساس رضايت کنه. گيرم که تنها هم باشه. کرگردن بشه و ناراضی يا نشه و تنها.
يه جمله اي هم گفت اتفاقا تو اين مايه ها که "تنها هم هستم و سخته..اما خودم خواستم.." اما يه چيزی که الان يادم اومد اين بود که آخرش اون دختره که کم حرف ميزد و طراحی ميکرد، مونده بود و کرگدن نبود.
چونان کرگردن تنها سفر کن
از بودا
:(