Wings of Desire :-)
5.1.09
"بی زران از دستبرد ره زنان آسوده اند، ذره را دل از نسيم صبح گاهی می تپد"

خيلی کوچک تر ها که بودم، دلم می خواست فضانورد بشم. بعد تر ها به جهانگردی هم رضايت دادم؛ نوع خيلی مدرنش رو البته تصور نمی کردم..جهان گردی رو با تجربه کردن همه چيزش باهم دوست داشتم، نه در فضای بسته ی ماشين ها جهان رو سير کردن.

يکی از چيز هايی که در شب های تهران خيلی وقت ها برام حضور پيدا می کنه، فراوانی آدم هاست. چراغ های اين همه خونه رو که نگاه می کنم، يا اين همه ماشين تو ترافيک رو که می بينم، با خودم می گم اين همه آدم!!! خيلی زياده. هر کدوم دنيايی دارن از شادی ها و غم های خودشون.
يکی ديگه وقتيه که هواپيمايی رو تو آسمون می بينم..با خودم ميگم يعنی اين هواپيماهه کجا داره ميره؟ از كجا؟ مسافراش کيان؟ اونام هر کدوم دنيای خودشونو دارن..بعضی هاشون الان اون تو دارن گريه می کنن و بعضی هاشون شادترين لحظات زندگيشونه.

حالا يه جايی روی کره ی زمين که زمانی سر کره بودن يا نبودنش بحث بوده، جنگ شده. يه جای ديگه آدم ها ابتدايی ترين نياز هاشون هم بر آورده نميشه که هيچ، به همين دليل ميميرن. حالا يه جا ی ديگه با بر آورده نشدن سطوح بالاتری از نيازهاشون ميميرن: دوست داشتن/داشته شدن و خودشكوفايي. يه جای ديگه، زن ها يا فقط گير آرايش کردنشونن يا اصلاً حتی اجازه ی گير چيزی بودن رو هم ندارن و نمی فهمن که "اجازه" اي در کار نيست از كسی جز خودشون و بايد يه تکونی بخورن. يه جای ديگه...خوب همه هم نمي ميرن خوشبختانه. من خودم دوستايی دارم که نسبتاً تو دنيا سر جاشون هستن و روزانه کمتر ميميرن نسبت به اين(کدوم؟) جماعت. دوستايی که دست آدما رو عملاً می گيرن و مهربونن و می خوان دنيا بخنده. دوستايی که کاری که قبول می کنن رو کامل و درست انجام ميدن. آدمايی که حواسشون هست که دارن با خودشون و ديگران چه می کنن. و من چقدر نميميرم؟ و من چقدر زنده ام؟

يه جای ديگه، اينجا، من زمان زيادی از روزم رو اين که برم چند تا فرم پيدا، پرينت و بسته بندی کنم و بذارم تو باکس استادم، ميگيره. و شب که برميگردم خونه فکر می کنم که بخش عمده ی کاری که امروز کردم برای رفتن از ايران بود، و همون آن، از تصور رفتن و بعضی تبعاتش در همون تاکسی چشم هام خيس ميشه و دلم ميخواد... اما اينجای دنيا، با همه ی اينها، من می خوام برم و ميدونم که "سخت" خواهد بود..سختی اي نه كمترازعميق ترين سختی هايی که تا به حال تجربه کرده ام.

اما خوب ديگر.."پوست" ما کلفت است.. و درونمان به نسيمی می تپد..و اين دل نازك كه گمان ميكند همزمان شبيه چيزی شفاف، محكم و ظريف است هم همچنان همراه من است و من نيز. لامصب تپيدنش هم محكم است و سرشار از سادگی ، مهر، و اميد .

"صداقت من تو را خواهد ترساند!"

5 Comments:
Anonymous Anonymous said...
hmm :* cheghad be baazi jahash man hamin emru fek karde budam! be tarse e raftan masalan! come on to have a chat about it! maybe in front of Taaavoni! :D :*

Blogger Nazanin said...
sure :) :*

Anonymous Anonymous said...
من کاری که قبول کردم رو درست انجام ندادم!:( من جزو دوستات نیسم؟:(ض

اگه دیشب میدیدی توی یکی از اون هواپیماها بودم که میرفتن تازه از ایران برگشتم آدم ایران که میره اونقدر سرش شلوغ میشه که از همه چیز میفته میبینم که کارات رو پیش بردی
موفق باشی

Anonymous Anonymous said...
این هسته رو که می خونم دلم حوس گیلاس مش غلام اینا رو می کنه .
آخ چه حالی میده ، سطل