برداشت اول: يک محله ی فقير اطراف کرج، بچه ها دور ماشين جمع شده اند، با سادگی تمام سلام می کنند...جوون تر ها
با تلخی و تمسخر می پرسند: دااش، ماشينت چند؟! من مشغول طراحی داخلی خانه ی جديد در خيال. يک سلام ديگر...
برداشت دوم: ظهر، جلوی بانک نمی دانم چه ی تجريش، يک کارگر شهرداری خواب بود، و ما خانه را معامله کرده بوديم.
خواستم از پشت عکس بگيرم، که ترسيدم اگر بفهمد ناراحت شود.
برداشت سوم: حالا، روز های آخر خانه باغ، معروفی پيانو می نوازد... و من به اين فکر می کنم که از اول تابستون تا يک ماه پيش، تقريباً هر بار از وليعصر پايين می آمدم، يک پروانه می آمد توی تاکسی..و من چه ذوقی می کردم که پروانه از من نمی ترسد..ديگر نيست. شايد برای خاطر پاييز است. به اينکه اين همه نا به سامانی در دنيا هست..و من کودک که بودم، دلم می خواست بروم در آفريقا و نگذارم مردم گرسنه باشند و به مردم چيز بياموزم.
کاش همه جا، هميشه، صلح و شادی باشد، نه جنگی، نه گرسنه کودکی، و نه تجاوز به حقی.
Shad bashi va pisrooz
upe ghashangi bod doste gole man...booooos
--
علی، چرا دلت برای خونه باغ ها می سوزه؟
از اینکه کلا تو هپروت سیر می کنی شدیدا نگرانم
الفیا