پرکن پياله را
كه اين آب آتشين
ديري است ره به حال خرابم نمي برد
اين جام ها كه در پي هم مي شود تهي
درياي آتش است كه ريزم به كام خويش
گرداب مي ربايد و آبم نمي برد
من با سمند سركش و جادويي شراب
تا بيكران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره انديشه هاي ژرف
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي
تا كوچه باغ خاطره هاي گريز پا
تا شهر يادها
ديگر شرابم جز تا كنار بستر خوابم نمي برد
پر كن پياله را
هان اي عقاب عشق
از اوج قله هاي مه آلود دور دست
پرواز كن به دشت غم انگيز عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد
آن بي ستاره ام كه عقابم نمي برد
در راه زندگي
با اين همه تلاش و تقلا و تشنگي
با اين كه ناله ميكشم از دل كه آب آب
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پر كن پياله را
فريدون مشيری
افتابی ست هوا...
با تو آفتابی ام
�� ���� ��� ������ ������ ���ی �����ی� ���� ����
با تمام وجود احساسش كرد
و در نگهداريش كوشش نمود
در کل با سنجش پست ها در می یابیم ریتم پست ها در حال تغییر می باشد
و ای ن خوب است : تنوع
تا سپیدار سایه ها انکی راه باقیست
بشتاب وقت غروب است
داود
دل به دریا زدنت جرم شود
مجرمان گر طلب جرم نکنند
میله ای رنگ رفاقت ،به لحظه نچشد
قفسی می سازم،تا عقابان همگی گرد قفس جمع شوند
و ببیننند که این تشنه لب آبی قبا
به چه سانی، دست دوستی ز قفس میطلبد!
پژمان