ماهی ها!! ماهی های رنگارنگ زيبا، با رنگ های درخشان، رنگ های گرم، رنگ های سرد، رنگ های سرشار، ماهی هايی که خيلی دوستتان داشت
.
ماهی ها را بگوييد تا هميشه شنا کنند، باشند.
بگوييد کسی در اين دنيا آمده بود که هميشه از تماشای آن ها به وجد آمده بود. از تماشايشان وقتی که تماشايش می کردند؛ وقتی که شنا می کردند، وقتی که فقط بودند.
بگوييد وقتی کوچک تر از اينها بود، يک بار ماهی قرمز عيدش مريض که شد، هر کاری کرد تا او باز هم زندگی کند. همسايه شان دامپزشک بود. ماهی را به او هم نشان داد؛ همسايه چه قدر تعجب کرد، و اون آن روز چه قدر گريه.
به همه ی ماهی های همه ی آب های دنيا بگوييد وقتی شما ها را از پشت شيشه های آکواريوم ها تماشا می کرد، گاهی آن قدر خيره می شد که متوجه گذر زمان نمی شد. خيره که می شد، به اين فکر می کرد که آرزوهای شما ها چيست؛ که چه قدر دوست داريد رها باشيد، رها در دريا ها. يک بار هم آن قديم تر ها، يک داستان نوشت؛ داستانی از شمايی که
می خواستيد آزاد باشيد.هيچ وقت کسی غير از خودش آن داستان را نخواند؛ مثل خيلی داستان های ديگر.
حالت های مختلفی که شما ها داشتيد برايش بسيار جالب بود. حس می کرد خيلی خوب شما را حس می کند. گاهی آرزو می کرد کاش می توانست با شما ها به اعماق آب ها بيايد، و همان قدر رها با شما ها سفر کند. اما هميشه آرزويش اين بود که با هم سخن بگوييد، شما ها و او.
روزی گفت يک بار از شما ها بپرسم شما ها آن ماهی سياه کوچولويی که او سال ها پيش با او آشنا شده بود را هيچ می شناسيد يا نه. می گفت با شما ها خيلی حرف دارد که بگويد، و خيلی سکوت دارد که بگويد.
يک بار به من گفت می خواست به يکی از آدم ها چند تا از شما را هديه بدهد؛ چون شما را خيلی دوست داشت.
گفت به شما ها بگويم دلش برای شما ها تنگ است. به شما سلام رساند، و رفت.
من که می گم رهسپار آب های آزاد شده!
اگه اون ماهی رو در خواب هم دیدی سلام من رو بهش برسون
بگو حتما" به دیدارش می رم