انار چند ساله ی خشک را تکان که دهی،
دانه هايش به صدا آيند...چه صدايی!
سخن از ابديت دارند...سخن از سکوت سال هاشان...سکوت.
دوست می دارم دل های آدم ها تکان ندهم،
و صدايشان بشنوم.
چی؟! لابد انتظار گزافی ست، نه؟
آخر، تکان هم که می دهم صدايی نمی آيد.
اصلاً شايد من کر باشم، هوم؟
نه! اصلاً کی گفته آدما بايد صدای همديگه رو بشنون؟! چه حرفا! مسخره ست.
فقط هر چند وقت يک بار، همان انار ها را تکانکی می دهم تا ببينم گوش هايم هنوز کار می کنند يا نه. و فقط حيف که ندانستم گوش هايم اگر هم سالم باشند، به چه کار آيند؟
خوش به حال همان ها که نمی شنوند.
یاد یه شعر از سهراب افتادم. یه چیزی با این مضمون که خوب بود مردم دلهاشان مثل انار بود یا یه همچین چیزی
من یه انار خشک شده دارم،مال ۶ سال پیشه و وقتی تکونش میدمصدا میده،خوشگله!