بادا ديدار يك ققنوس كه از دل خاكستر پا به زمين گذاشته
بايد دوباره با شما آشنا شد
من شهرزاد ِسرزمين ِمهرم
درود بر پيام آور ِزيباي سرزمين آتش
اينجا كه ما هستيم دوباره آشنا شدن با آدمها زمان مي برد؛ چه رسد به بازشناختن شان
آري مي دانم آن آتش كه از دلش برخاستي نماد جاودانگي ست اما شايد نميداني خاكستر نماد ناپايداري است و همسفر باد سرگردان؟ اينجا، در سرزمين ميانه، فرصت بسياري براي دوست ماندن نيست؛ چه رسد به آشنايي عمر آدمها كوتاه است و مهرشان بي پايان درست همچون خاكستر و آتش
اما اينجا ميشود آدم از خاكستر سبكبال تر باشد و مهر از آتش درخشانتر
اينك به شما اي آشناي تازه خوشامد مي گويم و از بديها هيچ نمي گويم كه مي شود هرگز نباشد
پرنده به زمين خوشامدي.
تا بر زمين هستي زمان را از ياد مبر زمان هم پرواز تو را از ياد نخواهد برد.
رزالين عزيزم ! اگر دوست داری می توانيم امشب در حياط خانه مان آتشی بيفروزيم و گرد آن رقصان باشيم ، تا پاسی از شب بيدار خواهيم بود و از مهر خواهيم خواند و از ما . يا ميتوانيم بالهامان را دود کنيم و به سفر برويم ؛ هم ميتوان عروسک آن دخترک را در آن سوزاند و اشک هايش را به تماشا نشست . کدام يک را دوست داری ؟ همان را انجام بده . لابد خوب است ! و خوب می دانم که در می يابی آنچه را می گويم .
ناشناس ! با وجود ناشناس بودنت (!) پيشنهاد خوبی به دوستان کردی . هر چيزی تازه اش خوب تر است .
آتوسا ! قديم ها ، با نماد ها زندگی می کردم ، با آنها مينوشتم ، روياهايم را ميفهميدم ... آنها نماد های ثابتی بودند ، هميشه درخت نماد قائم و استوار بودن بود و سايه نشانی از ناخود آگاه ، ماهی نماد حرکت و زندگی و انار ، و انار برايم ياد آور مهر بود ، ياد آور دوست .
تا ما عبور کرديم ؛ آن هم گذشت .
حالا هر لحظه ، هر پديده اي برايم نشان تازه اي ست . ميخواهم به دور از ايده های فراوانی که هر يک چيزی را سنبلی از چيزی می دانند سخن بگويم . من نماد های خود را دارم ، همچنان که دنيای خود را . با فهم همين نشانه ها در هر لحظه است که داستان ها برايم خواندنی ميشوند وگر نه لحظه اي تاب نشستن و خواندنم نيست . و اين انعکاسی از حکايت باز آفرينش در اين بخش برای من است .
اما چه زيبا سخن می گويی آتوسا ، و چه خوب پديده های هستی را در رابطه با هم سهيم ميکنی ؛ و اين خاصيت نماينده ی ˜مهريان است در اين سياره .
همين است که معمولاً از نماد هايم با ديگران سخن نميگويم تا آنها هم مال خود را داشته باشند . اين طور همه چيز تازه است .
گفتی اينجا فرصت زيادی برای دوست ماندن نيست ؟ آه ، دلم گرفت . تمام آنچه که من می خواهم همان است که می گويی کم است آتوسا . اما آن را می جويم و می يابم . بسی اميد دارم .که اگر نداشتم اينجا نبودم .
بال هايم را به سوی شمايان گشودم ، به سرزمينتان سفر کردم ، زمان گذشت ، و من نيز ، روزی آمدم ، و روزی خواهم رفت . شايد روزی دوباره ، باز به سوی شما کوچ کنم . آری ، چرا که ما سرشار از سفر بوديم ...
پی نوشت : گويی زمينيان مهمان نواز شده اند ، سپاس از خوش آمد گوييتان ، ای همگان ، ويژه تو ای ˜آتوسا ! و درود بر شما . بادا که بيابيم آنچه در پی اش سفر می کنيم ؛ و چه آشنايی شيرينی .
رزالين عزيزم ! اگر دوست داری می توانيم امشب در حياط خانه مان آتشی بيفروزيم و گرد آن رقصان باشيم ، تا پاسی از شب بيدار خواهيم بود و از مهر خواهيم خواند و از ما . يا ميتوانيم بالهامان را دود کنيم و به سفر برويم ؛ هم ميتوان عروسک آن دخترک را در آن سوزاند و اشک هايش را به تماشا نشست . کدام يک را دوست داری ؟ همان را انجام بده . لابد خوب است ! و خوب می دانم که در می يابی آنچه را می گويم .
ناشناس ! با وجود ناشناس بودنت (!) پيشنهاد خوبی به دوستان کردی . هر چيزی تازه اش خوب تر است .
آتوسا ! قديم ها ، با نماد ها زندگی می کردم ، با آنها مينوشتم ، روياهايم را ميفهميدم ... آنها نماد های ثابتی بودند ، هميشه درخت نماد قائم و استوار بودن بود و سايه نشانی از ناخود آگاه ، ماهی نماد حرکت و زندگی و انار ، و انار برايم ياد آور مهر بود ، ياد آور دوست .
تا ما عبور کرديم ؛ آن هم گذشت .
حالا هر لحظه ، هر پديده اي برايم نشان تازه اي ست . ميخواهم به دور از ايده های فراوانی که هر يک چيزی را سنبلی از چيزی می دانند سخن بگويم . من نماد های خود را دارم ، همچنان که دنيای خود را . با فهم همين نشانه ها در هر لحظه است که داستان ها برايم خواندنی ميشوند وگر نه لحظه اي تاب نشستن و خواندنم نيست . و اين انعکاسی از حکايت باز آفرينش در اين بخش برای من است .
اما چه زيبا سخن می گويی آتوسا ، و چه خوب پديده های هستی را در رابطه با هم سهيم ميکنی ؛ و اين خاصيت نماينده ی ˜مهريان است در اين سياره .
همين است که معمولاً از نماد هايم با ديگران سخن نميگويم تا آنها هم مال خود را داشته باشند . اين طور همه چيز تازه است .
گفتی اينجا فرصت زيادی برای دوست ماندن نيست ؟ آه ، دلم گرفت . تمام آنچه که من می خواهم همان است که می گويی کم است آتوسا . اما آن را می جويم و می يابم . بسی اميد دارم .که اگر نداشتم اينجا نبودم .
بال هايم را به سوی شمايان گشودم ، به سرزمينتان سفر کردم ، زمان گذشت ، و من نيز ، روزی آمدم ، و روزی خواهم رفت . شايد روزی دوباره ، باز به سوی شما کوچ کنم . آری ، چرا که ما سرشار از سفر بوديم ...
پی نوشت : گويی زمينيان مهمان نواز شده اند ، سپاس از خوش آمد گوييتان ، ای همگان ، ويژه تو ای ˜آتوسا ! و درود بر شما . بادا که بيابيم آنچه در پی اش سفر می کنيم ؛ و چه آشنايی شيرينی .
وقتی برای بار اول خواستم حرارت شعله ی آتش راتجربه کنم باهیجان به آن نگریستم بسیار جذاب می نمود آنگاه سریع دستانم را از میان شعله هایش گذراندم چیزی حس نکردم بار دیگر آرام دستانم را به شعله اش نزدیک کردم حرارتش را از نوک انگشتانم با تمام وجود حس کردم.
Tarahi va Nasbe anva-e Tablo haye UTF-8,... dar asra-e vaght pazirofteh mishavad.
Shoma niz az ham aknoon be fekre nasb-e yek tabloye jadid bashid.
بايد دوباره با شما آشنا شد
من شهرزاد ِسرزمين ِمهرم
درود بر پيام آور ِزيباي سرزمين آتش
اينجا كه ما هستيم دوباره آشنا شدن با آدمها زمان مي برد؛ چه رسد به بازشناختن شان
آري مي دانم آن آتش كه از دلش برخاستي نماد جاودانگي ست
اما شايد نميداني خاكستر نماد ناپايداري است و همسفر باد سرگردان؟
اينجا، در سرزمين ميانه، فرصت بسياري براي دوست ماندن نيست؛ چه رسد به آشنايي
عمر آدمها كوتاه است و مهرشان بي پايان
درست همچون خاكستر و آتش
اما اينجا ميشود آدم از خاكستر سبكبال تر باشد و مهر از آتش درخشانتر
اينك به شما اي آشناي تازه خوشامد مي گويم
و از بديها هيچ نمي گويم كه مي شود هرگز نباشد
پرنده به زمين خوشامدي.
تا بر زمين هستي زمان را از ياد مبر
زمان هم پرواز تو را از ياد نخواهد برد.
اگر دوست داری می توانيم امشب در حياط خانه مان آتشی بيفروزيم و گرد آن رقصان باشيم ،
تا پاسی از شب بيدار خواهيم بود و از مهر خواهيم خواند و از ما .
يا ميتوانيم بالهامان را دود کنيم و به سفر برويم ؛ هم ميتوان عروسک آن دخترک را در آن سوزاند و اشک هايش
را به تماشا نشست . کدام يک را دوست داری ؟ همان را انجام بده . لابد خوب است !
و خوب می دانم که در می يابی آنچه را می گويم .
ناشناس !
با وجود ناشناس بودنت (!) پيشنهاد خوبی به دوستان کردی . هر چيزی تازه اش خوب تر است .
آتوسا !
قديم ها ، با نماد ها زندگی می کردم ، با آنها مينوشتم ، روياهايم را ميفهميدم ...
آنها نماد های ثابتی بودند ، هميشه درخت نماد قائم و استوار بودن بود و سايه نشانی از
ناخود آگاه ، ماهی نماد حرکت و زندگی و انار ، و انار برايم ياد آور مهر بود ، ياد آور دوست .
تا ما عبور کرديم ؛ آن هم گذشت .
حالا هر لحظه ، هر پديده اي برايم نشان تازه اي ست . ميخواهم به دور از ايده های فراوانی که هر يک
چيزی را سنبلی از چيزی می دانند سخن بگويم . من نماد های خود را دارم ، همچنان که دنيای خود را .
با فهم همين نشانه ها در هر لحظه است که داستان ها برايم خواندنی ميشوند وگر نه لحظه اي تاب
نشستن و خواندنم نيست . و اين انعکاسی از حکايت باز آفرينش در اين بخش برای من است .
اما چه زيبا سخن می گويی آتوسا ، و چه خوب پديده های هستی را در رابطه با هم سهيم ميکنی ؛
و اين خاصيت نماينده ی ˜مهريان است در اين سياره .
همين است که معمولاً از نماد هايم با ديگران سخن نميگويم تا آنها هم مال خود را داشته باشند . اين طور
همه چيز تازه است .
گفتی اينجا فرصت زيادی برای دوست ماندن نيست ؟ آه ، دلم گرفت . تمام آنچه که من می خواهم همان است
که می گويی کم است آتوسا . اما آن را می جويم و می يابم . بسی اميد دارم .که اگر نداشتم اينجا نبودم .
بال هايم را به سوی شمايان گشودم ،
به سرزمينتان سفر کردم ،
زمان گذشت ،
و من نيز ،
روزی آمدم ، و روزی خواهم رفت .
شايد روزی دوباره ، باز به سوی شما کوچ کنم .
آری ، چرا که ما سرشار از سفر بوديم
...
پی نوشت :
گويی زمينيان مهمان نواز شده اند ، سپاس از خوش آمد گوييتان ، ای همگان ، ويژه تو ای ˜آتوسا !
و درود بر شما .
بادا که بيابيم آنچه در پی اش سفر می کنيم ؛ و چه آشنايی شيرينی
.
اگر دوست داری می توانيم امشب در حياط خانه مان آتشی بيفروزيم و گرد آن رقصان باشيم ،
تا پاسی از شب بيدار خواهيم بود و از مهر خواهيم خواند و از ما .
يا ميتوانيم بالهامان را دود کنيم و به سفر برويم ؛ هم ميتوان عروسک آن دخترک را در آن سوزاند و اشک هايش
را به تماشا نشست . کدام يک را دوست داری ؟ همان را انجام بده . لابد خوب است !
و خوب می دانم که در می يابی آنچه را می گويم .
ناشناس !
با وجود ناشناس بودنت (!) پيشنهاد خوبی به دوستان کردی . هر چيزی تازه اش خوب تر است .
آتوسا !
قديم ها ، با نماد ها زندگی می کردم ، با آنها مينوشتم ، روياهايم را ميفهميدم ...
آنها نماد های ثابتی بودند ، هميشه درخت نماد قائم و استوار بودن بود و سايه نشانی از
ناخود آگاه ، ماهی نماد حرکت و زندگی و انار ، و انار برايم ياد آور مهر بود ، ياد آور دوست .
تا ما عبور کرديم ؛ آن هم گذشت .
حالا هر لحظه ، هر پديده اي برايم نشان تازه اي ست . ميخواهم به دور از ايده های فراوانی که هر يک
چيزی را سنبلی از چيزی می دانند سخن بگويم . من نماد های خود را دارم ، همچنان که دنيای خود را .
با فهم همين نشانه ها در هر لحظه است که داستان ها برايم خواندنی ميشوند وگر نه لحظه اي تاب
نشستن و خواندنم نيست . و اين انعکاسی از حکايت باز آفرينش در اين بخش برای من است .
اما چه زيبا سخن می گويی آتوسا ، و چه خوب پديده های هستی را در رابطه با هم سهيم ميکنی ؛
و اين خاصيت نماينده ی ˜مهريان است در اين سياره .
همين است که معمولاً از نماد هايم با ديگران سخن نميگويم تا آنها هم مال خود را داشته باشند . اين طور
همه چيز تازه است .
گفتی اينجا فرصت زيادی برای دوست ماندن نيست ؟ آه ، دلم گرفت . تمام آنچه که من می خواهم همان است
که می گويی کم است آتوسا . اما آن را می جويم و می يابم . بسی اميد دارم .که اگر نداشتم اينجا نبودم .
بال هايم را به سوی شمايان گشودم ،
به سرزمينتان سفر کردم ،
زمان گذشت ،
و من نيز ،
روزی آمدم ، و روزی خواهم رفت .
شايد روزی دوباره ، باز به سوی شما کوچ کنم .
آری ، چرا که ما سرشار از سفر بوديم
...
پی نوشت :
گويی زمينيان مهمان نواز شده اند ، سپاس از خوش آمد گوييتان ، ای همگان ، ويژه تو ای ˜آتوسا !
و درود بر شما .
بادا که بيابيم آنچه در پی اش سفر می کنيم ؛ و چه آشنايی شيرينی
.
شعله ی آتش راتجربه کنم
باهیجان به آن نگریستم بسیار جذاب می نمود
آنگاه سریع دستانم را از میان
شعله هایش گذراندم
چیزی حس نکردم
بار دیگر آرام دستانم را به شعله اش نزدیک کردم
حرارتش را از نوک انگشتانم با تمام وجود حس کردم.
خیلی دوست دارم روی موضوعه انتخابی من هم نظر بدین
دل منه عاشقه صنعت شریف رو نشکونید و به این ادرس بیایید
http://sharifdoost.blogspot.com