Wings of Desire :-)
28.3.05
اين پست را در راه نوشتم که همان وقت توصيفش را کرده ام
،تجربه ی تازه ايست.
باز امشب نوشتنم گرفت.
رفتيم سفر،تقريباً دور زديم،تا قبل از ملاير فقط مسافرت بود،همه جا گشته بوديم،فقط اينجا تازه بود،
به ملاير رسيديم،شهر کوچکی بود. تصميم بر آن شد که به خانه ی سال مندان آنجا سری بزنيم،برای بار اوّل،برای همگی.
جور ديگری در تصوّرم بود،تا به حال نرفته بودم،
الان که می نويسم ساعت نه و دوازده دقيقه شب است،من عقب نشسته ام،و در تاريکی می نويسم،
هه.
تا به حال به جز در اتاق خودم يا در حياط خانه ی مادر بزرگم زير آسمان،در تاريکی ننوشته بودم،کسی مرا نديده بود،امّا حالا راحت می نوشتم،
اينجا تاريک است،به سوی همدان حرکت می کنيم،نمی دانم اين نوشته را در بلاگم خواهم گذاشت يا نه،حالا می نويسم،
آسمان اينجا صاف است،ستاره ها را می توان ديد،حالا جاده کمی روشن شد.
باز می گويم ،ناظنين،زمان زود می گذرد،تو نيز،همه چيز،ما همه در عبوريم...
هه،نمی دانم،فکر می کردم وقتی بنويسم،از آنجا خواهم گفت،حالا می بينم گويا از حاشيه بيش سخن می گويم،
حالا باز هم فقط می نويسم هر آنچه که هست را.
ما با کنجکاوی،علاقه،شيرينی و ميوه وارد شديم. حالا که بر ميگرديم کسی حرفی نمی زند،همه در سکوتند،خوب است امّا. باز پيش می رويم،ديگر روشنايی شهر را می توانيم از دور ببينيم. در تمام شهر هايی که رفتم اينجا جور ديگری بود،نمی دانم امّا حسّی مقابل تخت جمشيد و بيستون دارد برايم،
حالا نميخواهم تحليل کنم،بگذريم.
چيز تازه اي در من بيدار شده و انگار بايد همين جا بيدار می شد و نه جای ديگر
می گفت،ملاير شهر خوبيست،آدم های خوبی دارد،دخترانش مثل تو خوبند و شايسته.
با او عکس انداختيم،با آن يکی هم،تقريباً با همه،با هر آن کس که هنوز يادش نرفته بود زنده است يا هنوز اميدی در درونش بود،بعضی ميترسيدند از آنکه کسی آنها را ببيند که با ما عکس دارد،چه داستان ها...
ديگر از ملاير چيزی پيدا نيست،

عاشق اين سکوتم،آرامشی ميآن ما و طبيعت در جريان است که کمتر می توان تجربه اش کرد.

آها،انگار کسی زير لب چيزی گفت،امير ارسلانه،گفت توی اين دنيا هيچی غير محبّت نمی مونه، و ديگر هيچ،باز ما آرام...
به سمت همدان می رويم،آسمون مهتابيه دلامون درياييه تپّه ها بهاريه دل تو چه حاليه
هه هه ... اين فروردين آن يکی پنجاه سالش می شد،امّا آنجا بود،امّا پير بود،او هم می نوشت،يک دفتر و يک واکمن نزديک ترين اشيايی بود که داشت،از روزگارش گفت،احساس ميکردم جوری حرف می زند که خيال ميکند ما خبر نگاريم ...
چيز های زيادی ديديم،که اگر اشک نبود،يا ديوانه می شدی يا ديوانه نمی شدی
بار سوم که رفتم در اتاقش گفت،الان در نظرم بودی که آمدی،چند لحظه همان طور ايستادم، آمدند دنبالم،بايد می رفتيم.،که رفتيم. امّا حالا جور ديگری هستم،از اينکه چند نفری برای چند لحظه هم که شده شاد شدند،و شايد بعد از رفتن ما باز همان فضای قديمی و کسل را داشتندبه ياد گذشته ی خود بودند يا...،گيجم، راستش ميخواستم بفهمم اين که آدم به اين طور جاها سر بزند واقعاً باعث خوشحال شدن آنها می شه يا نه،کاملاً بر عکس از اينکه می بينند يک تعداد غريبه برای ديدن آنها آمده اند،باز غمگين تر و نا اميد تر می شوند.
چند نفری هم گفتند عکس ها را برايمان بفرستيد...

خدا حافظ ،ميخواهم مهتاب را تماشا کنم،اينجا همه چيز آرام است...